دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

7 پند مولانا......

  • در بخـــشیدن خطای دیگران مانند شب بـاش
  • در فـــــــــروتنـــی مـــانند زمـــــــین بــــاش
  • در مهـــــر و دوستـــــی مانند خورشیـد بـاش
  • در هنگـــام خشــــم و غـضب مانند کوه بـاش
  • در سخاوت و کمک به دیگران مانند رود باش
  • در همــاهنگی و کنـــارآمدن با دیــگران مانند دریــــــا بــاش
  • خـــــــــودت بـــــــــاش همان گونه که مینمایی

زود قضاوت نکن اول کفش هایش را بپوش!

 

اگر میخواهی به راه رفتن کسی نمره بدهی، اول کفــــش هایش را بپوش!!! 

(دکتر شریعتی)

چوب کبریت

 

یک چوب کبریت سر دارد ولی مغز ندارد.در نتیجه هر وقت کمی اصطکاک وجود داشته باشد،فورا مشتعل میشود.اثرات این اشتعال میتوتند ویرانگر باشد.آتش میتواندهمه چیز را ببلعد و سبب ویرانی گردد.از این چوب کبریت کوچولو درس میگیریم : همه ما سر داریم و بر خلاف چوب کبریت مغز هم داریم.عاقلانه این است که بلافاصله واکنش نشان ندهیم!

خانم ,شما یک چمن زن خوب نمی خواهید؟!


پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل


داد و بر روی جعبه رفت 


تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.


مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.



ادامه مطلب ...

حکایت مرد نابینا

مرد نابینا

روزی مرد نابینایی روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می‌شد: "من کور هستم لطفا کمک کنید."

روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از او پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی خوانده می‌شد:

"امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم."

معلــم تـــلـخ...

 

عجــب معلم تلــخی ست تجـــــــــربه!

اول "امتــــحان" میگیرد، بعد "درس" میدهد. . .

آزمـــون استخــدامی! *حتما بخونید...!*

یک شرکت بزرگ، قصد استخدام یک مشاور را داشت اما متقاضیان این فرصت شغلی حدود دویست نفر بودند! بدین منظور مسئولین شرکت، برای تعیین آن یک نفر تصمیم به برگزاری آزمونی گرفتند.این آزمون فقط یک پرسش داشت!پرسش این بود:  

" شما در یک شب توفانی درحال رانندگی هستید که از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستید: 

یک پیرزن که در حال مرگ است. 

یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده است  

و یک خانم یا یک آقا که در رؤیاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. 

شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر راسوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید!" 

پیش از اینکه ادامه ی داستان را بخوانید، شما هم کمی فکر کنید!

ادامه مطلب ...

دنیا را هم دوباره ساختم . ..


پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد ، حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه که نقشه جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش گفت : بیا برایت کاری دارم ، یک نقشه جهان به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟ 

ادامه مطلب ...

دلقــک سیـــرک

حکایت آن مرد را شنیده ای که نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت....

دکتر گفت: به فلان سیرک برو.. آنجا دلقکی هست که آنقدر می خنداندت تا غمت را فراموش کنی!

مرد لبخندی زد و گفت:  * من همان دلقکم... *

پسر وپدر...


پسر و پدری ازپلی می گذشتند

پدر که یه جورایی می‌ترسید، به پسرش گفت: عزیزم، لطفا دستمو بگیر تا نیفتی تو رودخونه.

پسرک گفت: نه بابا، تو دستِ منو بگیر.

پدر که گیج شده بود باتعجب پرسید:

ادامه مطلب ...

پروانه


یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه کرد.

سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

بقیه در ادامه مطلب....


ادامه مطلب ...

قول!

 قول!


معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور

کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای

لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو

سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی

بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

ادامه مطلب ...

پیکنیک لاکپشتی



یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک

پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا
برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.
در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز
کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که
نمک نیاوردند!


ادامه مطلب ...

وعده ی بی عمل!

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت. دید نگهبانی با لباس اندک نگهبانی میدهد. به او گفت سردت نیست؟ نگهبان گفت چرا اما مجبورم طاقت بیارم.

پادشاه گفت : به قصرم میروم و یک لباس گرم برایت می آورم. پادشاه به محض اینکه به قصر رفت سرمای بیرون قصر را فراموش کرد. 

<<ادامه شو حتما بببینید>>

ادامه مطلب ...