دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدش متوسط بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار...
ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمیشنوند!!!
چه تلخ است قصه ی عــــــادت.........
او کــوله اش را برداشت و راه افتاد...
رفت تا دنبال خـدا بگردد و گفت : تا کوله ام از خـدا پر نشود، برنخواهم گشت!
نـهالی تکیده و کوچک، کنار راه ایستاده بود. مسـافر با خنده رو به درخت کرد و گفت: "چه تلــخ است کنار جــاده بودن و نرفتن!
"درخت زیر لب گفت: "ولی تلخ تر آن است که بروی و بی تـــوشـه بازگردی." کاش میدانستی آنچه در جستجوی آنی، همیــن جـاست..!
مسافر رفت و گفت: یک درخت، از راه چه میداند؟ پاهایش در گِل است. او هیچ گاه لذت جستجو را نخواهد یافت. و نشنید که درخت گفت: اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید، جز آنکه باید ببیند.
مسافر رفت و کوله اش سنگین بود!
صـد سـال گذشت...!
ادامه مطلب ...چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد
!"این یک داستان واقعی است که در کشور ژاپن اتفاق افتاده است.
شخصی ، دیوار خانه اش را برای تغییر دکوراسیون خراب میکرد. (در خانه های ژاپنی،فضایی خالی بین دیوارهای چوبی قرار دارد).
این شخص در حین خراب کردن دیوار، در فضای بین آن، مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است. دلش سوخت ولی به یکباره کنجکاو شد! وقتی میخ را بررسی کرد، متعجب شد. این میخ تقریبا دو سال پیش، زمانی که این خانه ساخته می شد ، کوبیده شده است! چه اتفاقی افتاده است؟!
بقیـــــه شو حتماً ببینید...!
ادامه مطلب ...یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند.
از اینکه داییش سفر بود و به عروسی نمی رسید دلخور بود. کاش می آمد...
خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم می کرد که حتما بیایند...
اگر نیایید دلخور می شوم...
دانسته هایتان را مانند یک ساعت مچی در دست کنید، نه صرفا به این
خاطر که نشان دهید آن را دارید. بلکه به این خاطر که اگر کسی از
شما ساعت را پرسید، برایش بگویید.
اگر تمام شب را برای از دست دادن خورشید گریه کنی، لذت دیدن
ستاره هارو از دست میدی!
روزی نویسنده ی جوان وخامی ازجرج برناردشاوپرسید :
شمابرای چه چیزی مینویسید استاد ؟