دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

خداوگنجشکی



  روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود:

ادامه مطلب ...

زود قضاوت نکنیم...

 

مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر جوان که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.


ادامه مطلب ...

برخورد با شایعه

هر زمان شایعه ای رو شنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید!

ادامه مطلب ...

هر اندازه که بتوانی

متن حکایت

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را! 

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: «آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟»


 

ادامه مطلب ...

پیرمرد ثروتمند


مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:


ادامه مطلب ...

احتـــــــرام به همه !


من دانشجوى سال دوم بودم.. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر
افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟

ادامه مطلب ...

لقمان وپسرش...


روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!

پسر گفت:ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟!!

ادامه مطلب ...

پنجره ای در بیمارستان


در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می‏نشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره می‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏کرد.

ادامه مطلب ...

مرگ تنها فرزند...!!!




پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد...

ادامه مطلب ...

یک ساعت کار!!!

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

ادامه مطلب ...

بـــدشانسی و..... مــــــرگ

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش !مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا
مرگ : نه اصلا راه نداره ! همه چی طبق برنامست ! طبق لیست من الان نوبت توئه
مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر . . .مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره ! توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت !مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . . .مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر
شد تا مرگ بیدار شه . . .مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ، به
خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن می کنم!!!!

ماجرای ماهیگیر مکزیکی و تاجر آمریکایی

یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش

رد شد که توش چند تا ماهى بود!

از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟ مکزیکى: مدت خیلى کمى !

آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ مکزیکى: چون همین تعداد هم

براى سیر کردن خانواده‌ام کافیه ! آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟ مکزیکى: تا دیروقت

میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم! با بچه‌هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو

دهکده میچرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى!

خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !


ادامه مطلب ...

ویژگی های یک پسر خوب...

یک پسر خوب امضاء گواهی نامه اش خشک نشده به رانندگی خانمها گیر نمیدهد

یک پسر خوب تنها جوکهایی را بیان میکند که مورد تائید وزارت ارشاد اسلامی وزارت بهداشت و وزارت مبارزه با تبعیضات استانی باشد ...

یه پسر خوب کمتر با این جمله مواجه میشود

"مشتری گرامی دسترسی شما به این سایت مقدور نمی باشد..."

 یه پسر خوب بعد از تک زنگ سراغ تلفن نمیره

یه پسر خوب عکس الکساندرگراهام بل رو قاب نمیکنه بزنه تو اتاقش

یه پسر خوب پشت چراغ قرمز با دیدن یه خانم ردیف چشماش مثه چراغهای فولکس نمیزنه بیرون..

یه پسر خوب روزی چند بار به سازندگان یاهو مسنجر لعنت میفرسته

یه پسر خوب سر کلاس تا شعاع 3 متریِ هیچ خانمی نمیشینه

یه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشینش بوی ادکلن زنونه نمیده

ادامه مطلب ...

عابد و شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

ادامه مطلب ...

پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع
به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.
مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.
پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت 

ادامه مطلب ...