دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

حکایت مرد نابینا

مرد نابینا

روزی مرد نابینایی روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می‌شد: "من کور هستم لطفا کمک کنید."

روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از او پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی خوانده می‌شد:

"امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم."

نظرات 3 + ارسال نظر
Asal جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ق.ظ

او مــــــای گاد!
کلمه ها معجزه میکند! فقط اگر طرز چیدنشان را بلد باشیم...

سمیرا شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ق.ظ

بنام خداوند سلام مطلب خیلی تکان دهنده ای بود من که وقتی خوندم به نعمتهای بزرگی که خداوندبهمون بخشیده فکرکردم که اولا بهارو بخشیده وبعد چشمی که بتونه این زیبایی رو ببینه بازم ازین مطالب برامون بنویس

چشم عزیز ....... همین که شما دوستان خوشتون اومد واسه ما یه دنیا ارزش داره ........

Alireza شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ب.ظ http://montazar15.blogsky.com

واقعأ عالی بود دم خبرنگاره و شما و پیرمرده و مردمی که کمک کردند و تابلو و کلاه و بهار همگی گرم !!!

دم شما هم گرم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد