مدتها بود که همدیگر را ندیده بودند...
دستش را گرفت و گفت: چقد دستات تغییر کردن!!!
خودش را کنترل کرد و فقط لبخند زد. . .
با بغض سنگینش گفت: بی معرفت دستای من تغییر نکردن دستات به دستای اون عادت کرده.
روزى ابلیس (شیطان) در گوشه مسجد الحرام ایستاده بود...
حضرت رسول صلى الله علیه و آله هم سرگرم طواف خانه کعبه بودند.
وقتى آن حضرت از طواف فارغ شد، دید ابلیس ضعیف و نزار و رنگ پریده ، کنارى ایستاده است ،
فرمود: اى ملعون ! تو را چه مى شود که چنین ضعیف و رنجورى ؟!
گفت : از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه کرده اند؟
گفت : یا رسول الله ! چند خصلت نیکو در ایشان است ، من هر چه تلاش مى کنم
این خوى را از ایشان بگریم نمى توانم ...
فرمود: آن خصلت ها که تو را ناراحت کرده کدام اند؟
هنگامیکه به هم می رسند سلام می کنند.
با هم مصافحه می کنند.
برای هر کاری که می خواهند انجام دهند ان شاالله می گویند.
از گناه استغفار می کنند.
تا نام حضرت محمد (ص) را می شنوند صلوات می فرستند.
ابتدای هرکاری بسم الله الرحمن الرحیم می گویند.
( منبع: انورالمجالس، ص40 )
و آیا می دانید هنگامی که می خواهید این پیام را به دیگران ارسال کنید،
شیطان سعی خواهد کرد تا شما را منحرف کند؟!
روزگار غریبیست نازنین!!!
دهقان فداکار پیر شده..
چوپان دروغگو عزیز شده..
شنگول و منگول گرگ شدند..
کوکب حوصله ی مهمون نداره..
کبری تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه..
روباه و زاغ دستشون تو یه کاسه ست..
حسنک گوسفنداشو فروخته تو یه شرکت آبدارچی شده..
آرش کمانگیر معتاد شده..
شیرین، خسرو و فرهاد رو قال گذاشته رفته اسکی..
رستم اسبشو فروخته یه موتور خریده با اسفندیار میرن کیف قاپی..
.
.
.
"واقعا چی به سر ایران اومده؟؟؟"
دارا جهان ندارد
ســـــارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در
هفت آسمان ندارد!
در مقابل تقدیر خداوند مثل کودکی یک ساله باش...!
وقتی او را به هوا می اندازی، می خندد...
چون ایمان دارد که تو او را خواهی گرفت...
مترسک را دار زدند!!!
به جرم دوستی با کلاغ ها...
که مبادا تاراج مزرعه را به لبخندی فروخته باشد. . .
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که ناچار بود برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی کند. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.
روزی متوجه شد که تنها یک سکه ده سنتی برایش باقی مانده است و این درحالی بود که شدیدا احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد دختر جوان و مهربانی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره ی مهربان دختر خجالت کشید و به جای غذا فقط یک لیوان آب درخواست کرد.