روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "
یک روز از یک زوج خوشبخت سوال کردم
دلیل موفقیت شما در چیست ؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمیکنید؟
آقاهه پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم
قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!
گفتم: آفرین! زندهباد ! تو آبروی همهی مردها را خریدهای ! من بهت افتخار میکنم.
حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چیه ؟
1.شما نمیتوانید صابون را روی چشمانتان بریزید
پیشنهاد دوستانه م اینه که رو ادامه مطلب کلیک کنی!!!!!!!!!!!!!!
ادامه مطلب ... قول!
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
ادامه مطلب ...روزى ابلیس (شیطان) در گوشه مسجد الحرام ایستاده بود...
حضرت رسول صلى الله علیه و آله هم سرگرم طواف خانه کعبه بودند.
وقتى آن حضرت از طواف فارغ شد، دید ابلیس ضعیف و نزار و رنگ پریده ، کنارى ایستاده است ،
فرمود: اى ملعون ! تو را چه مى شود که چنین ضعیف و رنجورى ؟!
گفت : از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه کرده اند؟
گفت : یا رسول الله ! چند خصلت نیکو در ایشان است ، من هر چه تلاش مى کنم
این خوى را از ایشان بگریم نمى توانم ...
فرمود: آن خصلت ها که تو را ناراحت کرده کدام اند؟
هنگامیکه به هم می رسند سلام می کنند.
با هم مصافحه می کنند.
برای هر کاری که می خواهند انجام دهند ان شاالله می گویند.
از گناه استغفار می کنند.
تا نام حضرت محمد (ص) را می شنوند صلوات می فرستند.
ابتدای هرکاری بسم الله الرحمن الرحیم می گویند.
( منبع: انورالمجالس، ص40 )
و آیا می دانید هنگامی که می خواهید این پیام را به دیگران ارسال کنید،
شیطان سعی خواهد کرد تا شما را منحرف کند؟!
رفیق فرق میان بابانوئل و حاجی فیروز در چیه؟؟
چی بابانوئل کادو میده ولی حاجی فیروز گدایی میکنه؟
نه عزیزم بیا من فرقشون رو برات روشن کنم!!!
حاجی فیروز ما مثله بابانوئل نه قصر داره نه کاخ نه کالاسکه حاجی فیروز ما زن داره
و چند تا بچه با یه اتاق اجاره ای...
بابانوئل اونا چاقه ولی حاجی فیروز ما لاغر چون حاجی فیروز ما پول نداره بهترین غذا روبخوره
شامش آبدوغ خیاره یا یتیمچه البته میدونم تو حتی اسم اینارو هم نشنیدی.
حاجی فیروز ما صورتش سیاهه چون شب عید نمیتونه واسه بچه و زنش بهترین لباس رو بخره
شاید حتی لباس معمولی هم نتونه بخره حاجی فیروز ما پشت همه اون شعر ها و رقص ها
کلی غم داره!!!
شکار میمون زنده بخاطر چابکی و سرعت عمل جانور بسیار مشکل است. یکی از روشهای شکار میمون در آفریقا این است که شکارچی به محل اقامت میمونها می رود و بدون توجه به آنها در سوراخ کوچکی در یک سنگ بزرگ مقداری خوراکی می ریزد و دور می شود میمونهای گرسنه و کنجکاو دستشان را به درون سوراخ می برند و خوراکیها را در مشت خود می ریزند اما دهانه سوراخ کوچکتر از آن است که مشت میمون از آن خارج شود. میمون وحشت زده می شود و تقلا می کند تا خسته شود اما هرگز مشت بسته خود را باز نمی کند تا رها شود.
ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته میمون است، در مواجهه با مشکلی وحشت زده می شود، تقلا می کند و بی تاب می شود و روی آن مسئله قفل می شود در حالی که بهترین و آسان ترین راه چاره در رها کردن آن و آزادی ذهن از قید و بندهای آن مشکل است.!
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بدهد، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت!
شب - خوابگاه پسران
(در اتاقی دو پسر به نام های «مهدی» و «آرمان» دراز کشیده اند. مهدی در حال نصب برنامه روی لپ تاپ و آرمان مشغول نوشتن مطالبی روی چند برگه است. در همین حال، واحدی شان، «میثاق» در حالی که به موبایلش ور می رود وارد اتاق می شود)
میثاق: مهدی... شایعه شده فردا صبح امتحان داریم.
مهدی: نه! راسته. امتحان پایان ترمه.
میثاق: اوخ اوخ! من اصلاً خبر نداشتم. چقدر زود امتحانا شروع شد.
مهدی: آره... منم یه چند دقیقه پیش فهمیدم. حالا چیه مگه؟! نگرانی؟ مگه تو کلاستون دختر ندارید؟!
این مقاله فقط جنبه شوخی و سرگرمی دارد و قصد توهین ندارد
1-اسم هر جک و جونوری رو روی شما نمیگذارند از قبیل آهو ،غزال ، پروانه ، شاپرک و موارد دیگر که اینجا جاش نیست.
اینو برا شهریایی نوشتم که خیلی ادعاشون میشه!!