ساحل جان...
(( طلوع خورشید زندگیت مبارک ))
تبریک دست خالی ما را با سخاوت بی حدّت بپذیر...
شـــه لب تشنگـــــان می گفت زیـــــــر تیغ قاتلهـــا الا یا ایهـــــاالساقــــی ادر کاســـــا و ناونـــها
به غیـر از شـاه مظلومان نبینی عاشقی صــــــادق که عشق آسان نمود اول ولـی افتاد مشکلها
سـر شهزاده اکبر چــــون ز شمشیر ستم بشکافت ز تاب جعد مشکینش چه خون افتــــاد در دلها
بگــــــو آماده شو زینب که بعد ازظهـــر عاشـــــــورا جـــرس فریـاد می دارد کـــه بربندید محملها
نهـــــان شــــد زیـــــر خاکستــر ســــر شـــاه شهید امــانهان کـی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
چو شب شد، غــرق وحشت در بیابان کودکان گفتند کجـــا دانند حال مـــا سبکبـــاران ســــــاحلها
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد