دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

بانو

قسم به سوره ی خاکی چادرت، بانو؛

به درک قدر تو، باید فقط سعادت داشت ...

الفبای خوشبختی

الفبای خوشبختی 

 

 

 

حتما بخونید ....

ادامه مطلب ...

داداش کوچولو!


یه خانواده ی سه نفری بودن
یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
به دختر کوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت ....

ادامه مطلب ...

اشک هاولبخندها

 

 

انسان ازجنگ زلزله یاسیگار نمی میرد 

انسان را روزی 

لبخندهایی که نمیزند  

واشک هایی که نمی ریزد خواهدکشت

خواستــــــــــــه

خــــدایـــــــــــــــا


همــــه از تــــو مــی خواهنــد " بدهـــــــی "


امـــا, مـن از تــو مــی خواهـــم " بگیـــری " !


خستگـــی,

دلتنگــــی

و غصـــــه ها را, 


* نیمکــــت های دنــــیا *

 

مــــــــن اینجا. . . . 

          تــــــــو آنجا. . . . 

                   نیمکت های دنیا را چه بد چیده اند!!!

حکمت

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

ادامه مطلب ...

مقصـــدتو فراموش نکن رفیق!

 

قــطاری سوی خـــدا میرفت . . . .

همه ی مردم سوار شدند، اما وقتی به بــهشت رسیدند، همگی پیاده شدند و فراموش کردند که مقصد "خــــــدا" بود نه "بـــــهشت"!!!!

انسان باش، پاکدل و یکدل ...



گاهی یاد بگیر ... گاهی سفر کن
گاهی اعتماد کن ... گاهی فراموش کن
گاهی زندگی کن ... گاهی باور کن 
 

ادامه مطلب ...

یه موقع هایی تو زندگی ...

 

 

یه موقع هایی تو زندگی ...

نه امیدی هست  و نه شوقی برای فردا.

 یه موقع هایی تو زندگی ...

توان حرکت کردن از ما سلب می شه!

ادامه مطلب ...

اشتبــــــــــــــاه

حکایتــ زندگــی مـا شـده مـث "دکمـۀ پیرهـن" اولــی رو کــه اشتبـــاه


 بستـی تــا آخـــرش اشتبـــاه مـــی ری بــدبختــی اینـــه کــه زمـانـــی


 بــه اشتبــاهتــ پـــی مــی بـــری کــه رسیـدی بــه آخـــــــــــــــــرش..


پرسش از آدم

حتما بخونید 

 

 

 

نامت چه بود ؟آدم

فرزند؟مرا نه مادری نه پدری ,بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟بهشت پاک

اینک محل سکونت؟زمین خاکی

قدت؟روزی چنان بلند که همسایه ی خدا,اینک به قدر سایه ی بختم به روی خاک

ادامه مطلب ...