دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

داستان عبرت آموز مرد تاجر و باغ زیبا


مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته

و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد


در ادامه خواهید خواند........

ادامه مطلب ...

خاطره ی دو دوست قدیمی

خاطره ی دو دوست قدیمی



دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث
میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به
صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی
بزند روی شنهای بیابان نوشت: "امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد." آنها
به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند...

ادامه مطلب ...

"اشتباه" و "بخشش"

همه ماها از زمان متولد شدن تا  آخر دنیا دچار خطا و اشتباه شدیم میشویم و خواهیم شد  این ذات انسان است  من نظرم اینه که انسان جایزالخطا نیست بلکه ممکنه الخطاست گاهی از خطاها و اشتباهاتمون درس میگیریم و  باعث جبران اونا میشیم گاهی هم از سر لجبازی و غرور و خودخواهی به اون اشتباه خودمون پا فشاری میکنیم که پافشاری باعث دو صد چندان شدن اشتباهات میشه. . .
حالا حرف من اینه که اگه اشتباه کردیم، یعنی دیگه همه چی تموم شده ؟ باید همه چی رو از پایه خراب کرد ؟ باید همه چیز رو تموم شده فرض کرد ؟ کسی پیدا میشه تو این دنیای بی در و پیکر بگه من مرتکب اشتباه نشدم ؟ من پاک و منزه هستم و هیچ وقت خطا نمیکنم ؟
حالا که این طوریه چرا بخشش واسه بعضی ها حکم مرگ رو داره ؟
یعنی ما انتظار بخشش از خداوند رو نداریم ؟ ما که همیشه گناه میکنیم و
وقتی افتادیم تو هچل سریع میگیم خدایا منو ببخش و کمکم کن ؟
یعنی اون موقع خدا نمیگه تو که بنده من اومد بهت گفت منو ببخش بخشیدی که
الان ازم درخواست بخشش داری ؟


» ادامه ی زیبایی ها در ادامه ی مطلب ...

ادامه مطلب ...

آلبرت انیشتین

هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود ، یک روز قرار بود به خانه برود
ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت.
انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست.
راننده گفت : "چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون ادرس خانه انشتین را میداند.
آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟" . اینشتین پاسخ داد :" من اینشتین هستم.
من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟"
 راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.

به این میگن خیانت

روزی دو تا دختر با هم صحبت میکردند . 

دختری به دوستش میگه : فکر کنم دوست پسرم داره بهم خیانت می‌کنه !   

دوستش میگه : از کجا فهمیدی ؟ 

دختره : آخه دیشب از دوست پسرم پرسیدم کجا بودی ، گفت با دوستم سعید بودم.
 
دوستش میگه : خوب الآن مشکل چیه ؟
 
دختره میگه: خوب دروغ میگه ، دیروز سعید تمام مدت با من بود !

یاد بگیرید!!!!!!!!!

تلفن همراه پیرمردى که توى اتوبوس کنارم نشسته بودزنگ خورد...
پیرمرد به زحمت تلفن را با دستهاى لرزان ازجیبش درآورد، هرچه تلفن را در مقابل صورتش
عقب و جلو کرد نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند...
رو به من کرد و گفت،ببخشید ، چه نوشته؟
گفتم نوشته،"همه چیزم"
پیرمرد: الو، سلام عزیزم...
یهو دستش راجلوى تلفن گرفت وبا صداى آرام ولبخندى زیبا و قدیمى به من گفت،همسرم است
.

ماجرای دختران و پسران عاشق

ماجرای دختران و پسران عاشق
ماجرای دختران و پسران عاشقReviewed by جواد on Feb 2Rating: 5.0ماجرای دختران و پسران عاشق

روزی جوانی از من پرسید که چرا دخترها این قدر ساده اند؟ گفتم چطور مگر؟ گفت آخر ما پول موادمان را هم از آنها می گیریم…

حضور چندین ساله در میان جوانان، اداره جلسات پرسش و پاسخ و ارائه مشاوره به این قشر ارزشمند از جامعه، خاطرات تلخ و شیرینی را برای من به همراه داشته است. از میان موضوعات بسیار گوناگونی که در این چند ساله با آن مواجه بودم بیشترین فراوانی مربوط به سوالات پیرامون ارتباط با جنس مخالف بوده است و اینک بنا بر خواست دوستان این تجربیات و مشاهدات خو را بدون به کار بردن اصطلاحات پیچیده ی علمی به رشته تحریر در می آورم، باشد که مفید واقع شود.

ادامه مطلب ...

نتایج یک نظر سنجی جالب!!!!!!

در یک نظر سنجی طنز ولی با مسما از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه جالبی به دست آمد.

سوال:

نظر خودتان را راجع به راه هل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید.

وکسی جوابی نداد...چون

در آفریقا کسی نمی دانست غذا یعنی چه؟

در آسیا کسی نمی دانست نظر یعنی چه؟

در اروپای شرقی کسی نمی دانست صادقانه یعنی چه؟

در اروپای غربی کسی نمی دانست کمبود یعنی چه؟

در آمریکا کسی نمی دانست سایر کشورها یعنی چه؟

تغییرات

وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو

از خارج می شکند ، یک زندگی به پایان می رسد.

وقتی تخم مرغ به وسیله نیرو

از داخل می شکند ، یک زندگی آغاز می شود.

تغییرات بزرگ

همیشه از داخل انسان آغاز می شود.

الاغ عاقل

الاغ عاقل

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.

کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

انعام

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:{یک بستنی میوه ای چند است؟}پیشخدمت جواب داد:{۵۰ سنت}. پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:{یک بستنی ساده چند است؟} در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند .پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:{۳۵ سنت}.پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:{لطفا یک بستنی ساده.}پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز بعد از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت ار آن چه دید شوکه شد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی۲ سکه ی ۵ سنتی و ۵ سکه ی ۱ سنتی گذاشته شده بود_برای انعام پیشخدمت .

پیرمرد مهربان

پیرمردی (ماهاتما گاندی، رهبر فقید هندوستان) با قطار در حال مسافرت بود... 

به علت بی توجهی، یک لنگه از کفش های نو  او که به تازگی خریده بود از پنجره ی قطار بیرون افتاد. 

مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف خوردند ولی پیرمرد بلافاصله لنگه ی دیگر کفشش را هم به بیرون انداخت!!! 

همه با تعجب به او نگاه کردند... اما او با لبخندی رضایت بخش گفت <<یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است، ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند مطمئنا خیلی خوشحال خواهد شد.>> 

خوشبختی یگانه چیزی است که میتوانیم بی آنکه خود داشته باشیم، دیگران را از آن برخوردار کنیم. . . 

(کارمن سیلوا)