دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

تو برام شکلات بردار!!

تو برام شکلات بردار!!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:

مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:

چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.


ادامه مطلب ...

استاد خوب زندگی خوب


گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند.

بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری‌های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند .


ادامه مطلب ...

کلام گرانبهایی از شیخ بهایی

کلامی از شیخ بهایی:

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:

ادامه مطلب ...

انسان

شکار میمون زنده بخاطر چابکی و سرعت عمل جانور بسیار مشکل است. یکی از روشهای شکار میمون در آفریقا این است که شکارچی به محل اقامت میمونها می رود و بدون توجه به آنها در سوراخ کوچکی در یک سنگ بزرگ مقداری خوراکی می ریزد و دور می شود میمونهای گرسنه و کنجکاو دستشان را به درون سوراخ می برند و خوراکیها را در مشت خود می ریزند اما دهانه سوراخ کوچکتر از آن است که مشت میمون از آن خارج شود. میمون وحشت زده می شود و تقلا می کند تا خسته شود اما هرگز مشت بسته خود را باز نمی کند تا رها شود.
ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته میمون است، در مواجهه با مشکلی وحشت زده می شود، تقلا می کند و بی تاب می شود و روی آن مسئله قفل می شود در حالی که بهترین و آسان ترین راه چاره در رها کردن آن و آزادی ذهن از قید و بندهای آن مشکل است.!

اگه میشه حتما بخونید دوستای خوبم !

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بدهد، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت!

ادامه مطلب ...

درس زندگی

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.سگ هم  کیسه راگرفت و رفت.

ادامه مطلب ...

دیوانگی و عشق



زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.


دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !


همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

ادامه مطلب ...

ملا نصرالدین


حکایتی بسیار زیبا، باشد که از این داستان ها پند بگیریم...

روزی دوستی از ملا نصرالدین پرسید : ملا تا به حال بفکر ازدواج افتاده ای؟

ملا در جوابش گفت : بله زمانی که جوان بودم بفکر ازدواج افتادم

دوستش پرسید : خب چی شد؟

ادامه مطلب ...

لیوان آب و مشکلات

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

در ادامه خواهید خواند........

ادامه مطلب ...

هــــــی روزگـــار...


میگن قدیما یه پادشاهی بوده که به نقاشی خیلی علاقه داشته یه روز نقاش شهر رو خبر میکنه بهش میگه:از یه صورت نقاشی کشیدم بهترین نقاشیه...جای چشمای نقاشی رو خالی گذاشتم...برو عکسه قشنگ ترین و مظلوم ترین چشمو برام بکش بیار تا روی نقاشیم بکشم...
نقاش قبول میکنه... تو شهر از چند نفر پرس و جو میکنه بهش آدرسه یه یتیم خونه رو میدن...

ادامه مطلب ...

خشت پلو

خشت پلو



مادرشوهری بود که عروسی خودپسند داشت. روزی می خواست نحوه پختن پلو را به او بیاموزد. دیگی حاضر کرد و گفت: ابتدا آب را در دیگ می جوشانی. عروس گفت: این را می دانستم.

گفت: سپس برنج را در آن می ریزی. عروس گفت: این را هم می دانستم.
گفت: سپس برنج را در آب می جوشانی تا دانه های آن ترد شود، گفت: این را هم می دانستم.

گفت: سپس آن را در صافی می ریزی و دیگ را دوباره بر آتش می نهی و روغن در ته آن می ریزی و نان بر روغن می گذاری و سپس برنج را در دیگ می ریزی.

گفت:

ادامه مطلب ...

مامان و بابا عاشقتونم . . .

تو ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ” 


تو ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ”
 

تو ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ” 


تو ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ” 


تو ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود ”
 

تو ۳۵ سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم ”
 

تو ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”
 

تو هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن . . .
 

بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم . . .

بگو چه می بینی؟

شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بینداز و بگو چه می بینی؟»

ادامه مطلب ...

برایم شیرینی درست کن!

برایم شیرینی درست کن!


حکایت ما و روش موفق شدنمان
می‌گویند روزی ملانصرالدین به همسرش گفت:
برایم شیرینی درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده‌ام.
همسرش می‌گوید آرد گندم نداریم. ملا می‌گوید آرد جو استفاده کن.
همسرش می‌گوید شیر هم نداریم. ملا جواب می‌دهد: به جایش آب بریز.

در ادامه خواهید خواند........


همسر ملا می‌گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می‌دهد: شکر نمی‌خواهد.
همسر ملا دست به کار می‌شود و با آرد جو و آب به اصطلاح شیرینی می‌پزد.
 ملا بعد از خوردن، قیافه‌اش درهم‌ می‌رود و می‌گوید:
چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها!!!!
 حالا ببینید حکایت خیلی از ماها را وقتی می‌خواهیم به موفقیت برسیم.
به ما می‌گویند: کینه‌ها را بیرون بریز که تنها راه خوشبختی رها شدن است.
ما می‌گوییم: یکی از دلایلی که می‌خواهم موفق باشم کم کردن روی بعضی‌هاست
این یکی ‌رو بی خیال.
 می‌گویند: هر چه دیگر نیاز نداری از زندگیت خارج کن تا روح طراوت و سعادت
در زندگیت جریان یابد.
پاسخ می‌دهیم: وقتی به ثروت رسیدم هر آنچه نیاز دارم تهیه می‌کنم، بعد
فکری به حال کهنه‌ها خواهم کرد.
می‌گویند: ورزش کن که برای زندگی سعادتمند به نشاط و سلامتی نیاز داری.
در جواب می‌گوییم: هنگامی‌که موفق شدم و پول کافی به‌دست آوردم بهترین
امکانات ورزشی را تهیه می‌کنم.  
آن وقت همانگونه که ملانصرالدین به نان شیرینی نگاه می‌کند ما به نانی که
برای موفقیت خود ساخته‌ایم نگاه می‌کنیم و می‌گوییم: چه دل خوشی دارند بعضی‌ها !!!
..

یکی از مهمترین خصایص انسان ها

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص 


انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد 


گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول


کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی 


بودند،برد.استاد گفت:....

ادامه مطلب ...