هر وقت از دست کسی یا چیزی ناراحت شدی
فقط یه لحظه , یه لحظه
به نبودنش یا نداشتنش فکر کن.....!
زیر باران
چتر به دست نمیگیرم
دیگر از صدای صاعقه نمی ترسم
حالا خوب می دانم
این صدای مهیب ؛ همان لحن خیس و ساده باران است
همان شوق آسمان برای بوسیدن زمین
که گاهی از هیاهوی ابرها خسته می شوند
می آیند روی زمین تا زمینی بودن را تجربه کنند
و اگر هم دستشان رسید
از درخت بی سایه ای سیب سکوت بچینند
آن وقت از مرگ واژه ها در زمین به آسمان شکایت کنند
باران را دوست دارم
حتی اگر از سادگی هایم پیش ابرها بد بگوید ...
هیــــــــس ! …
ســـــــــاکت !.!.! …
آهستــــه بروید ! ..
آهستــــه بیایید .
اینجا وجــــــــــدان ها
همه خـــــــــوابند …
زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب میراندند. . .
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو من میترسم!
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش میکنم، من خیلی میترسم!
مرد جوان: خب، اما اول باید بگی دوستم داری. . .
زن جوان: دوســــتــت دارم، حالا میشه یواش تر برونی؟!
مرد جوان: منو محکم بگیر. . .
هـــــرچــﮧ مـے رومـ
نمـے رسمـــ
گـاهـے با خـوב فکـر مـے کنــم....
نکــنـ ב مـטּ باشم
کلــــاغ آخـر قصـ ـﮧها!!!
مهربان
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
سایه مهرتورا کم دارم
باتو هستم
ای سراپا احساس
خون تو در رگ من هم جاریست ،
جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است
نازنین
زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،
ما مطهر شده ایم ،
پیش رو راه رسیدن به خداست
…
» ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب...
ادامه مطلب ...دوستان سلام
لطفاً این داستان جالب رو تا آخرش بخونید و نتیجه رو برام بگین ممنون میشم
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر
ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...