مترسک را دار زدند!!!
به جرم دوستی با کلاغ ها...
که مبادا تاراج مزرعه را به لبخندی فروخته باشد. . .
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که ناچار بود برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی کند. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.
روزی متوجه شد که تنها یک سکه ده سنتی برایش باقی مانده است و این درحالی بود که شدیدا احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد دختر جوان و مهربانی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره ی مهربان دختر خجالت کشید و به جای غذا فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دیگر آن خنده ی زیبا به لب مولا نیست
همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست
قطره اشک علی تا به ته چاه رسید
چاه فهمید کسی همچو علی تنها نیست
برداشت آزاد !
اگر کریستوفر کلمب ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچ گاه قاره امریکا را کشف نکند٬چون به جای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زیر می گذراند:
- کجا داری می ری؟
- با کی داری می ری؟
- واسه چی می ری؟
- چه طوری می ری؟
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می کنید؟
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما اول تو شروع کردی.
رابرت داوینسن زو قهرمان مشهور ورزش گلف آرزانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شد. در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد.
زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد. قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید.
هفته ها بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت: که ای رابرت ساده لوح!!! خبرهای تازه برایت دارم آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه ی مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من!
رابرت با خوشحالی جواب داد:
.
.
.
خدا را شکر . . . پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است. این که خیلی عالی است!
من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام
فقط کمی
بی حوصله ام
آسمان روی سرم سنگینی میکند
روزهایم کش امده
هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم
باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم
روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند
چون
من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام
تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد
اما شبها....
از آجیل سفره ی عیــد چند پســته لال مانده است آن ها کـه لب گشـودند خورده شـدند!آن ها کـه لال مانـده اند میشـکنند!دندان سـاز راست می گفت پـسته ی لال سکـوتش دندان شکـن است.....
(حســین پناهی)