مهربانی را اگر قسمت کنیم...
من یقین دارم به ما هم میرسد
آدمی گر ایستد بر بام عشق...
دست هایش تا خدا هم میرسد
روزی روزگاری خانواده ای روستایی بود زن خانه کره درست می کرد و مرد کره ها را به بقالی شهر می برد ومی فروخت ومایحتاج زندگی خویش را تامین می کرد زن روستای کره ها در اندازه های یک کیلویی تهیه می کرد وبه همسرش می داد و مرد ان ها را به بقال می داد وبقال بدون انکه انها را اندازه گیری کند به حرف مرد اعتماد می کرد روزی بقال با خود اندیشید که بهتر است یکی از کره ها را وزن کنم تا ببینم مرد روستایی راست می گوید یا نه بقال کره را روی ترازو گذاشت و دید وزن ان 900 گرم است وخیلی عصبانی شد و سر مرد روستایی فریاد زد که چرا به من دروغ گفته ای مرد روستایی گفت ترازوی ما سنگ ندارد و من یکبار از شما یک کیلو شکر خریدم و از ان یک کیلو شکر به عنوان سنگ ترازو استفاده می کنیم وبقال دیگر حرفی برای گفتن نداشت