دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

کلید بهشت...!


راستش با خوندن مطلبی که دوستمون ساحل با اسم کلید اشک برامون گذاشته بود، یاد خاطره ای از دوران اول ابتدایی افتادم ، که من اسمشو گذاشتم:

" کلید بهشت"....


ما توی مدرسه مون یه نمازخونه داشتیم که طبقه ی آخر قرار داشت و معلممون هر از چند گاهی ما رو میبرد نمازخونه و برامون داستانهای مذهبی و از قرآن و دین میگفت،‌ تو نمازخونه ی ما یک "در" دیگه وجود داشت که همیشه درش قفل بود و از بالای درش نور خورشید میتابید و همه جا رو روشن میکرد. من همیشه کنجکاو بودم که اونجا کجاست و به کجا میره و همیشه پشت درش وایمیستادم تا شاید بتونم درو باز کنم و برم توش....

این حس کنجکاوی من به بقیه ی دوستانم هم منتقل شد و اونا هم می خواستن بدونن اونجا کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

تا این که یه روز معلممون ما رو برد نمازخونه و ما هم با بچه ها قرار گذاشتیم که این موضوع رو ازش  بپرسیم و معلممون با پرسیدن این سوال یه لبخند  زد و گفت بچه ها من همیشه داستان های زیادی از بهشت و انسان های نیکوکار بهتون گفتم و در ادامه  گفتن اونجا یکی از در هایی که رو به آسمونا باز میشه و میره به بهشت خدا و درش هم همیشه قفله و کلیدشم دست خداست.....

و اگه شما دخترای خوبی باشین و نمازتونو سروقت بخونین و به حرف بزرگتراتون گوش کنید شاید خدا کلید بهشتو به شما بده. منم خیلی خوشحا بودم که این قدر به خدا نزدیک بودم و همیشه  زنگ تفریها یا بعد از نمازهای ظهری که تو مدرسه برگذار میشد به  "در" چشم میدوختم و با حسرت نگاه میکرهم.....



ما تو مدرسه مون یه بابای مدرسه داشتیم که بهش آقا بابا میگفتیم و خیلی آقای مهربون و دوست داشتنی بودن،،

یه روز وقتی نمازخونه بودم آقا بابامون اومد نمازخونه با یه دسته کلید دستش... بعدش رفت قفل اون "در"معروفو باز کرد و رفت توش...

منم همین جور هاجو واج مونده بودم و همش فک می کردم که حتما خدا آقا بابامونو خیلی دوست داره که کلید این" در" را بهش داده و همیشه دعا میکردم که خدا یکی از این کلیدارو به منم بده تا بتونم برم پیشش و ببینمش.............

 

و بعد از چندین و چند  سالی که از اون روزها گذشته و بزرگ شدم و فهمیدم اون " در" چیزی نبود جز راهی که به پشت بام مدرسه راه داشت ولی بازهم دل تنگ اون روزها میشم و اگه باز هم فرصتی پیش بیاد و بتونم برم مدرسه ی دوران ابتداییم میخوام برم و" نماز خونه و دری رو به آسمونا باز میشه را دوباره ببینم...


این روزها خیلی دلتنگ اون روزها میشم، اون روز هایی که خیلی کوچیک بودیم، اون روز هایی که خیلی معصوم بودیم و اون روزهایی که به خدا خیلی نزدیک بودیم و خدا خیلی دوستمون داشت و امیدوارم خدا مارو مثل اون روزها دوست داشته باشه و یه لحظه به حال خودمون وا نگذاره...." آمــــــــــین "


برگی از دفتر خاطراتم بود که با تمام صمیمیتم تقدیم شما دوستان عزیزم میکنم.     (( S.GH )).....

 

}}از طرف Deniz }}

نظرات 2 + ارسال نظر
alireza دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:34 ق.ظ http://montazar15.blogsky.com

وااااااااااااااااااااااای بسیار عالی و زیبا بود !

از خوندن خاطرت خیلی لذت بردم و خاطره ی بسیار تأمل برانگیزی بود !

احسنت ؛ باریک الله ؛ آفرین !

Like @!

ممنون....
چه خوب که حداقل یه نفر خوشش اومده!!!!!!!

alireza دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:34 ب.ظ http://montazar15.blogsky.com

بله خیلی قشنگ بود !

البته بچه ها هم خوندن ها چون بازدید مطلبتون ماشالله زیاده ولی دم عیدی وقت نمی کنن نظر بدن متأسفانه ؛ ایشالله بعد سال تحویل سرشون خلوت میشه نمی دونیم با خیل نظرات چه کنیم !



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد