دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

برخورد!


مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌

سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها ... پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد... ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»

نظرات 3 + ارسال نظر
سجاد شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:19 ق.ظ

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد،

اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: مگه کوری؟!

Baran شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:48 ب.ظ

واقعا هم همینطوره هرچیزی که از دهان هرکسی میادبیرون ویترین شعورشه...

Alireza سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ب.ظ http://montazar15.blogsky.com

البتــــــــــه باید گفت پادشاه داستانمون خوب بوده چون خیلی پادشاهان جو قدرت می گیردشان و جور دیگر رفتار می کنند و چه بسیار روبه صفتانی که در رو : 20 و در پشت : 0 . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد