یه خانواده ی سه نفری بودن
یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
به دختر کوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت ....
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه
که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.
اما مامان و باباش می ترسیدن
که دختر کوچولوشون حسودی کنه
و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که
پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن
اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ...
خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم میره ..........
آخی...
ولی ساحل باید قبول کنیم که دیگه داره از یاد مهمه مون میره...
آره دقیقا....
خدایا:
یادم بده
یاد بگیرم
یادم نره
یادت کنم....
آخی......... چه زیبا........
..........به خدا موهای تنم سیخ سیخ شدن.......
الهـــــــــــــــــی . . .
راســــــــــــــــــت می گه دیگه . . .
داداشی بگو خدا چقدر مهربونه . . . فراموشش کردیم . . . بگو چقدر به فکرمون ولی ما ازش غافلیــــــــــــــم . . . !
یادمان باشد زنگ تفریح دنیا همیشگی نیست زنگ بعد حساب داریم