با آمدنت، مدینه، دامنی از عطر گل های محمدی پر کرد. کوچه باغ های مدینه، به پیشواز نفس های بهاری ات آمدند تا خاطره عبور عطر پیامبر صلی الله علیه و آله را از دلتنگی هایشان مرور کنند.
توآمدی تا آفتاب رویت، قبله آفتاب گردان ها شود .
آمدی تا شب های بی ستاره را در ماه غرق کنی و دست های تنها مانده را بگیری و تا خدا بالا بکشی.
آمدی تا تکیه گاه باشی، غربت شیعیان را و فانوس شوی، جاده های مه زده را؛ تا کسی گمراه نشود و در چاه نیفتد و این، میراث پدرانت بود و حکمت دین و زلال اندیشه و دانشی که آموخته بودی .
شش سال امامت تو
آرامش تو، خواب آرام درختان بود که تکیه بر شانه نسیم کرده اند.
در آن قحط سال آغوش، لبخند تو، دلگرمی زندگی بود .
تو که آمدی، بهشت، گلدان کوچکی شد که بی لبخند تو، بهارهای همیشگی اش را گم خواهد کرد و گل های سرخ، در آستانه جهانی شدن گل های محمدی، لب به آوازهای عاشقانه گشودند . امامتت، سخاوتمندتر از ابرهای بهاری، خاک تشنه زمین را سیراب و اقیانوس مهربانی ات، ماهی های تشنه سرگردان را به بازی موج ها دعوت کرد.
برکت، نان سفره ها شد وعشق، زمزمه مدام لب ها. شش سال امامت تو، گرم تر از حرارت عشق بود .
موعود؛ یادگار ماندگار تو
با آنکه 28 بهار بیشتر به زیارت تو نیامده بود، خورشید، غروبت را به تماشا نشست تا شب های بلندی را بی هم صحبتی ماه، سپری کند. آمدن و رفتنت، کوتاه تر از همه خاطره ها بود، اما یادگاری ماندگار از تو، پیشانی تقدیر زمین را با خوشبختی نوشت . صاحب عصر (عج)، واپسین حجت ابدی خداوند بود که یادگار تو شد.
موعود (عج) که بیاید، هیچ دستی، تنها نمی ماند و هیچ امیدی به یأس نخواهد رسید و هر روز، امید شکوفه های تازه تری می دهد.
فقط صبر کردی
سال های کوتاه عمر را پشت میله های تنگ نظر زندان، صبوری کردی. دینت را به دنیا نفروختی و عدالت را به ظلمت نسپردی؛ هر چند دیوارهای دلتنگ زندان، زندگی را بر تو سخت می گرفت. از ارمغان عشق، سر بلند بیرون آمدی. تو خود، هم ابراهیم بودی و اسماعیل.
تو موسی بودی که عشق را از وحشت نیل گذراندی و مهر را به سر منزل مقصود رساندی .
خواسته تو، پرواز بود و خواستنی تر از رسیدن، نمی خواستی و جز سربلندی، خواسته تو نبود.