گدایی درب خانه ی ثروتمندی را کوبید وبلند بلند می گفت: بده در راه خدا صاحب خانه که مردی ثروتمند ولی خسیس بود، داد زد بر گم شو برو کار کن .
واز همین حرف ها ولی زن خانه که خیلی دل رحم بود فورا رفت ومقداری غذا به فقیر داد.
وگفت: از دست شوهر من ناراحت نشو او یه حرفی زد .
تا روزها گذشت وآن مرد ثروتمند بدهکار شد وحتی دیگر نمی توانست شکم زن وبچه هایش را سیر کند زن وقتی اوضاع را این گونه دید تا مدتی صبر کرد ولی روز به روز اوضاع بدتر
می شد . زن تصمیم گرفت تا از مرد جدا شود وطلاق بگیرد وهمین کار راعملی کرد .
بعد از مدتی شوهر کرد آن مرد ثروت مند به گدایی افتاده بود روزی در خانه ای را زد وکمک خواست .
ادامه مطلب ...
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ
در سبد گذاشت و بازگردانید.
ادامه مطلب ..."روزی مرد فقیری از بودا سوال کرد "چرا من اینقدر فقیر هستم؟
بودا پاسخ داد: چونکه تو یادنگرفته ای که بخشش کنی
مرد پاسخ داد : من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم
بودا پاسخ داد: چرا! محدود چیزهایی داری
ادامه مطلب ...
صنایـــع مداد رنــــــگی
این هم از سری دوم
با یک سری عکس جالب دیگه!
امیدوارم بپسندید!!!
ادامه مطلب ...
زندگی تکرار فرداهای ماست
می رسد روزی که فردا نیستیم…
آنچه می ماند فقط نقش نکوست
نقش ها می ماند و ما نیستیم…