رضای خدا
مردی به خانه دوستش به مهمانی رفت میزبان که مرد فقیری بود تکه ای نان خشک جلوی میهمان گذاشت وگفت:مرا ببخش دوست عزیز !چیز دیگری ندارم که برایت بیاورم میهمان گفت: اگر با این نان
تکه ای پنیر هم بود خیلی بهتر می شد میزبان بلند شد و به بازار رفت و کتش را گرو گذاشت و تکه ای پنیر گرفت و به خانه اورد میهمان نان و پنیر را خورد وبعد گفت: خدا را شکر! من به هر چه خدا می دهد راضی هستم میزبان گفت :اگر به هر چه خدا می دهد راضی بودی ان وقت کت من به گرو دیگران نمی رفت!
بر اساس حکایتی از جوامع الحکایات عوفی
سلام رضا خودتی تو که تو سایت حیدر بودی چی شد اومدی تو این سایت ای شیطون رشوه گرفتی
نه بابا چه رشوه ای من قبلا هم با این سایت همکاری می کردم
حکایت جالبی بود...
ممنون.
خیلیــــــــــــــم روک و بدون تعارف ...