داستان کوتاهی در کاربرد هوش مدیریتی در مسائل پیش پا افتاده زندگی روزمره...
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک مدرسه خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش میرفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت میکردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که میبینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را میکردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمیتونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
.
.
.
.
بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فکر میکنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.»
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خخخخخخخخ چه بامزه!!!


بیچاره چجوری تونسته اون چن روزو تحمل کنه! اگه من بودم برخورد فیزیکی میکردم!
ریسک بزرگی کرده دیگه حالا میزدو ۱۰۰تومنم قبول میکردن!!!!
برخورد فیزیکی!!!!!!!!!!!! نه...نگو... از تو بعیده... خوبه بدبختا گیر تو نیوفتادن ها... :))
شانس آورده دیگه...اون موقع حتما وعض اقتصادی خوب بود100تومن به چشم نمی یومد... وگرنه اگه الانا بود که میگفتن 100تومن هم 100تومنه دیگه! :))
بدبخت منم که باید صدای اونارو تحمل کنم یا اونا؟؟؟

بالاخره که باید حالی بشن کارشون اشتباهه!!!
بله بله خانم معلم... اصلا هر چی تو بگی...تو خونتو کثیف نکن...ما که یه عسل بیشتر نداریم آخه...اصلا الان میرم یکی میخوابونم در گوش هر کدومشون... خوبه؟؟؟
من نمیدونم چرااین ملت ما وقتی ی چیزی روهم میخوان کپی کنن ترجمه به فارسیشم میکنن این داستان به زبان ترکیه از کتاب حکایت های شیرین ترکی من اگه میدونستم داستانام به زبان های مختلف ترجمه میشه ازبدوتولدنویسنده میشدم حداقل یکم مشهور میشدم م
اســـــــــــتاد! شما خونتو کثیف نکن...خوب خواستیم به زبان ملی باشه همه ازش فیض ببرن دیگه...
آخه وبلاگ ما از سراسر ایران طرفدار داره...!
استاد شما اگه ترشی نخوری حتما یه چیزی میشی ها...تازه مثل ما مشهورم میشی... آرزو بر جوانان عیب نیست... :))
.
(( شوخی بود لطفــا کسی به دل نگیره ))
نه جانم من کلاaنرمالم ناراحت نمیشم
آره دیدم چقدطرفدارداره ((ازکل ایران))چیه ازکل جهان
والله من زیاد ترشی خور نیستم اون کتابم بعضی داستاناشو من نوشتم بهاسم یکی دیگه چاپ شده
ایــــــــــــــــــول.......
شاد گال........ شاد یاشا
(^-^)
عــــاغـــا یکی بیاد این دو تا رو جدا کنه!!!!!!
صاباح گوردون گلدیلر توه توکه یاپیشدیلار...
صلح برقرار کنین خانومای نویسنده (زیست شناس) و مدیر!
ما که دعوا نداریم !!!!!!!!...

نترس جانم ماها ظرفیتمون بیشتر از ایناس...
کاملا در صلحیم...