او کــوله اش را برداشت و راه افتاد...
رفت تا دنبال خـدا بگردد و گفت : تا کوله ام از خـدا پر نشود، برنخواهم گشت!
نـهالی تکیده و کوچک، کنار راه ایستاده بود. مسـافر با خنده رو به درخت کرد و گفت: "چه تلــخ است کنار جــاده بودن و نرفتن!
"درخت زیر لب گفت: "ولی تلخ تر آن است که بروی و بی تـــوشـه بازگردی." کاش میدانستی آنچه در جستجوی آنی، همیــن جـاست..!
مسافر رفت و گفت: یک درخت، از راه چه میداند؟ پاهایش در گِل است. او هیچ گاه لذت جستجو را نخواهد یافت. و نشنید که درخت گفت: اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید، جز آنکه باید ببیند.
مسافر رفت و کوله اش سنگین بود!
صـد سـال گذشت...!
صد سال پر پیچ و خم...
مسافر بازگشت، رنجور و ناامید! خــدا را نیافته بود ام غـرورش را هم گم کرده بود! به ابتدای جــاده ای رسیده بود که روزی از آنجا آغـاز کرده بود. درختی صد ساله تنومند و سبز کنار جاده ایستاده بود؛ زیر سایه اش نشست تا کمی بیاساید؛ مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را شناخت، درخت گفت : سـلام مســافر! در کـوله ات چه داری؟ آن روز که میرفتی در کوله ات همه چیز داشتی، غـرور کمتـرینش بود... اما جـ-اده آن را از تو گرفت. حالا در کوله ات جا برای خـــــدا هست. درخت قدری از حقیقت را در کوله ی مسافر ریخت. مسافر چشم هایش از حیـرت و شـوق درخشید و گفت: صد سال رفتمو پیدا نکردم و تو نرفته این همه یافته ای... درخت گفت: علت آن است که تو در جاده رفتی و من در درون خود. پیــمودن خــود، دشـوارتر از پیـمودن جــاده هاست!
با سلام واحترام
ممنونم بابت زحماتتون.موفق باشین.
چه سنگدل است سیری که گرسنه ای رانصیحت میکند تا درد گرسنگی اش راتحمل کند.(جبران خلیل جبران)
غرورت تو را نگیرد زیر خفه می شوی بلکه آن را زیر پا بگذار و برو روش تا به اوج برسی