دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

اری از پشت کوه امده ام.....

آری از پشت کوه آمده ام...
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد؟!
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!

ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!

  

اینو برا شهریایی نوشتم که خیلی ادعاشون میشه!!

میدونید چرا برزیلیا تو درس هیچی نمیشن؟

میدونید چرا برزیلیا تو درس هیچی نمیشن؟

دلیلش اینه!

+لوئیز ایناسیو لولا داسیلوا..
-حاضر
+ادسن آرانتس دنا سمنتو…
-حاضر
+مانوئل فرانسیسکو دوس سانتوز…
+مانوئل فرانسیسکو دوس سانتوز…؟!!
ادامه مطلب ...

ملا نصرالدین


حکایتی بسیار زیبا، باشد که از این داستان ها پند بگیریم...

روزی دوستی از ملا نصرالدین پرسید : ملا تا به حال بفکر ازدواج افتاده ای؟

ملا در جوابش گفت : بله زمانی که جوان بودم بفکر ازدواج افتادم

دوستش پرسید : خب چی شد؟

ادامه مطلب ...

لیوان آب و مشکلات

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

در ادامه خواهید خواند........

ادامه مطلب ...

فرهنگ لغت جدید و خنـــــده دار 2

  فرهنگ لغت جدید و خنـــــده دار سری دوم

 

Tequila shot: پیک شادی                        برونشیت : بیرون از صفحه

Accessible: عکس سیبیل                        Bahamas: با همه هستش

نوازش : بازش نکن، ببندش                       ازون برون : خارج از جو زمین

ادامه داره...

ادامه مطلب ...

هــــــی روزگـــار...


میگن قدیما یه پادشاهی بوده که به نقاشی خیلی علاقه داشته یه روز نقاش شهر رو خبر میکنه بهش میگه:از یه صورت نقاشی کشیدم بهترین نقاشیه...جای چشمای نقاشی رو خالی گذاشتم...برو عکسه قشنگ ترین و مظلوم ترین چشمو برام بکش بیار تا روی نقاشیم بکشم...
نقاش قبول میکنه... تو شهر از چند نفر پرس و جو میکنه بهش آدرسه یه یتیم خونه رو میدن...

ادامه مطلب ...

خشت پلو

خشت پلو



مادرشوهری بود که عروسی خودپسند داشت. روزی می خواست نحوه پختن پلو را به او بیاموزد. دیگی حاضر کرد و گفت: ابتدا آب را در دیگ می جوشانی. عروس گفت: این را می دانستم.

گفت: سپس برنج را در آن می ریزی. عروس گفت: این را هم می دانستم.
گفت: سپس برنج را در آب می جوشانی تا دانه های آن ترد شود، گفت: این را هم می دانستم.

گفت: سپس آن را در صافی می ریزی و دیگ را دوباره بر آتش می نهی و روغن در ته آن می ریزی و نان بر روغن می گذاری و سپس برنج را در دیگ می ریزی.

گفت:

ادامه مطلب ...

نازنینم آدم نبری از یادم!

نازنینم آدم         نبری از یادم!

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او : نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
... زیر چشمی به خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .
نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..
یاد من باش ... که بس تنهایم !!.
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!


اَدم ،...
ادامه مطلب ...

نظـــر سنجی 1

با سلام خدمت دوستان و مراجعین گرامی

نظر سنجی که در مورد نارضایتی از اساتید در ترم گذشته بود 30 اسفند ماه 1391 به پایان خواهد

رسید لطفا هرچه سریع تر دوستان نظراتشون رو بدهند .

نظرسنجی جدیدی هم که قرار داده شده در مورد اولین عیدی هست که تا 5 فروردین مهات دارید نظرتون رو ثبت کنید.

لطفأ حتما در نظرسنجی ها شرکت کنیــد !!!

بعضی اوقات هم ممکن هست سایتی که به ما این سرویس رو میده کمی دچار مشکل بشه ولی

حتما ظرف چند ساعت مشکلش حـــل خواهـــد شد !!!



با بچه های مدیریت نود همـــــــــراه باشید ...!

مامان و بابا عاشقتونم . . .

تو ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ” 


تو ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ”
 

تو ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ” 


تو ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ” 


تو ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود ”
 

تو ۳۵ سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم ”
 

تو ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”
 

تو هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن . . .
 

بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم . . .

زخم انگشتـــم !

زخم انگشتـــم !

یعنی دقیــــقاً...!!!

بگو چه می بینی؟

شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بینداز و بگو چه می بینی؟»

ادامه مطلب ...

برایم شیرینی درست کن!

برایم شیرینی درست کن!


حکایت ما و روش موفق شدنمان
می‌گویند روزی ملانصرالدین به همسرش گفت:
برایم شیرینی درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده‌ام.
همسرش می‌گوید آرد گندم نداریم. ملا می‌گوید آرد جو استفاده کن.
همسرش می‌گوید شیر هم نداریم. ملا جواب می‌دهد: به جایش آب بریز.

در ادامه خواهید خواند........


همسر ملا می‌گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می‌دهد: شکر نمی‌خواهد.
همسر ملا دست به کار می‌شود و با آرد جو و آب به اصطلاح شیرینی می‌پزد.
 ملا بعد از خوردن، قیافه‌اش درهم‌ می‌رود و می‌گوید:
چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها!!!!
 حالا ببینید حکایت خیلی از ماها را وقتی می‌خواهیم به موفقیت برسیم.
به ما می‌گویند: کینه‌ها را بیرون بریز که تنها راه خوشبختی رها شدن است.
ما می‌گوییم: یکی از دلایلی که می‌خواهم موفق باشم کم کردن روی بعضی‌هاست
این یکی ‌رو بی خیال.
 می‌گویند: هر چه دیگر نیاز نداری از زندگیت خارج کن تا روح طراوت و سعادت
در زندگیت جریان یابد.
پاسخ می‌دهیم: وقتی به ثروت رسیدم هر آنچه نیاز دارم تهیه می‌کنم، بعد
فکری به حال کهنه‌ها خواهم کرد.
می‌گویند: ورزش کن که برای زندگی سعادتمند به نشاط و سلامتی نیاز داری.
در جواب می‌گوییم: هنگامی‌که موفق شدم و پول کافی به‌دست آوردم بهترین
امکانات ورزشی را تهیه می‌کنم.  
آن وقت همانگونه که ملانصرالدین به نان شیرینی نگاه می‌کند ما به نانی که
برای موفقیت خود ساخته‌ایم نگاه می‌کنیم و می‌گوییم: چه دل خوشی دارند بعضی‌ها !!!
..

یکی از مهمترین خصایص انسان ها

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص 


انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد 


گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول


کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی 


بودند،برد.استاد گفت:....

ادامه مطلب ...

داستان عبرت آموز مرد تاجر و باغ زیبا


مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته

و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد


در ادامه خواهید خواند........

ادامه مطلب ...