دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

شما درباره آدما به این نتیجه رسیدین ؟؟؟


شما درباره آدما به این نتیجه رسیدین ؟؟؟

1.وقتی کسی بخاطر کارهای احمقانه بشدت می خندد مطمئن باشید که او در اعماق درون غمگین است ...

ادامه مطلب ...

یک ساعت کار!!!

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

ادامه مطلب ...

سکه های ملانصرالدین

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

ادامه مطلب ...

ماجرای ماهیگیر مکزیکی و تاجر آمریکایی

یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش

رد شد که توش چند تا ماهى بود!

از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟ مکزیکى: مدت خیلى کمى !

آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ مکزیکى: چون همین تعداد هم

براى سیر کردن خانواده‌ام کافیه ! آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟ مکزیکى: تا دیروقت

میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم! با بچه‌هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو

دهکده میچرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى!

خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !


ادامه مطلب ...

عابد و شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

ادامه مطلب ...

پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع
به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.
مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.
پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت 

ادامه مطلب ...

تو برام شکلات بردار!!

تو برام شکلات بردار!!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:

مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:

چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.


ادامه مطلب ...

وقتی...

وقتی....

وقتی کاری انجام نمیشه حتماً خیری توش هست

وقتی مشکلی پیش میاد حتماً حکمتی داره

وقتی کسی رو از دست میدی حتماً لیاقتت رو نداشته

وقتی تو زندگیت زمین میخوری حتماً چیزی هست که باید یاد بگیری

وقتی بیمار میشی حتماًجلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده

وقتی سختی پشت سختی میادحتماً وقتشه روحت متعالی بشه

وقتی دلت تنگ میشه حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی

وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد حتماً داری امتحان پس میدی

وقتی دیگران بهت بدی میکنن حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودت رو نشون بدی

وقتی همه ی درها به روت بسته میشه حتماً خدا میخواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده! 

استاد خوب زندگی خوب


گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند.

بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری‌های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند .


ادامه مطلب ...

تعادل در رفتار با دیگران

هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن !

حرمت ها شکسته می شود

هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن ...

تبدیل به وظیفه می شود


کلام گرانبهایی از شیخ بهایی

کلامی از شیخ بهایی:

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:

ادامه مطلب ...

خودکار زندگی


اگر خودکارتون فقط به اندازه نوشتن یک جمله جوهر داشت، چه جمله ای مینوشتید؟!                                                            

دیوانگی و عشق



زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.


دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !


همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

ادامه مطلب ...

خداوند و انسان خیلی قشنگه حتما بخونید

             خدا وانسان


خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.


ادامه مطلب ...

ملا نصرالدین


حکایتی بسیار زیبا، باشد که از این داستان ها پند بگیریم...

روزی دوستی از ملا نصرالدین پرسید : ملا تا به حال بفکر ازدواج افتاده ای؟

ملا در جوابش گفت : بله زمانی که جوان بودم بفکر ازدواج افتادم

دوستش پرسید : خب چی شد؟

ادامه مطلب ...