با سلام به دوستان خوب و مهربونم امیدوارم حالتون خوب باشه و زندگی به کام .چند روز پیش داشتم کتابی رو می خوندم که داستان های کوتاهی داشت از چند تاداستانش خوشم اومد گفتم واسه شما هم شاید جالب باشه واسه همین این داستان رو تو وب قرار دادم.
اولین داستان اسمش اینه عشق چیست ؟
استاد ادبیات با نگاهی مطمئن به دانشجویان گفت :عشق چیست ؟
کلاس در همهمه ای فرو رفت و هرکس از گوشه ای چیزی می گفت سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند
دختر جوانی بر روی اخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسداستادخود رامی نگریست
استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت :حضور در کلاس برای نمره اوردن در این درس کافی نیست .اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید
تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات رابیابند و برخی خنده ای کردند
دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و از کلاس بیرون رفت پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد
استادبا صدایی بلند شروع به خواندن انها کرد و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابل با خطی درشت می نوشت
ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند .حالت چهره اش دگرگون شد و چند لحظه سکوت کرد وبعد باقدم هایی ارام و سنگین به کنار تابلو رفت و خطی بر همه ی جمله ها کشید و نوشت
"عشق وسیع تر از قضاوت ماست "
و بعد خیره شد به صندلی خالی اخر کلاس هیچ کدام از دانشجویان متوجه علت این رفتار نشدند.
اما بر روی کاغذی که دست استاد بود این چنین نوشته شده بود
"عشق برگه ی امتحانی سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندی اش !عشق امروز ,روی صندلی آخر کلاست مرد!"
خیلی قشنگ بود
داستان قشنگی بود!
خیلی قشنگ بوووووووووووووووووود!!!!!!