پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد ، حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه که نقشه جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش گفت : بیا برایت کاری دارم ، یک نقشه جهان به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟
پدر دوباره سراغ روزنامه اش رفت می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است اما ده دقیقه بعد پسرک با نقشه کامل برگشت . پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافی یاد داده ؟ پسر گفت : جغرافی دیگر چیست ؟و ادامه داد پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم ، دنیا را هم دوباره ساختم . ..
کاملا موافقم...
اعـتراف
قلمی به دستم می دهند و کاغذی
تا از گناهان خود اعترافنامهیی رقم بزنم...
و من تنها
از کابوس مداوم گُنجشکی مینویسم
که به تیرو کمان من
در تابستان هفت سالهگیاَم مُرد.
شنیدی میگن اگه میخوای دنیا رو تغییر بدی اول خودتو بساز و تغییر بده؟؟؟ ایـــــــنه!