با من بگو از آن چه سنگینی
سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر
پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه
می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر
کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را
واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا
مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته
به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش
فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
پس کی خواهیــــــم فهمیـــــــــــــــــد...کی ؟
شاید هم می دانیم ولی به کار نمی گیریم...شاید !
زیبا بود ممنون .