زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب میراندند. . .
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو من میترسم!
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش میکنم، من خیلی میترسم!
مرد جوان: خب، اما اول باید بگی دوستم داری. . .
زن جوان: دوســــتــت دارم، حالا میشه یواش تر برونی؟!
مرد جوان: منو محکم بگیر. . .
زن جوان: خب، حالا میشه یواش تر برونی؟!
مرد جوان: باشه به شرطی که کلاه کاسکت منو برداری و روی سرت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه!....
.
.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:"برخـــورد یک مــوتورسیکلت با ساختمان حادثه آفرید. "
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. . . !
*
*
*
مـــــرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود، پس بدون اینکه همسرش را مطلع کند، با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوســــــتــت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفـــــت تا او زنـده بمـــــــاند!!!
خوب سخته دیگه