پیرمردی
صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در
خیابان شروع
به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین
افتاد.
مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم
ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.
پیرمرد در
فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت
بسیار جالب بود !
من شبیه این رو در فیلم " جدایی نادر از سیمین شنیدم ؛
سیمین : پدرت که هیچی حالیش نیست و فراموشی داره ولش کن بریم خارج ، جناب آقای قاضی حتی پدرش اینم نمیشناسه...
نادر : وااااا این چه حرفیه ... من که اون رو میشناسم !
واقعأ ماندگار بود !