دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع
به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.
مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.
پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت 

و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران

سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش

را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم

وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران

نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد."
پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او

میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم .

نظرات 1 + ارسال نظر
Alireza جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ http://montazar15.blogsky.com

بسیار جالب بود !
من شبیه این رو در فیلم " جدایی نادر از سیمین شنیدم ؛
سیمین : پدرت که هیچی حالیش نیست و فراموشی داره ولش کن بریم خارج ، جناب آقای قاضی حتی پدرش اینم نمیشناسه...
نادر : وااااا این چه حرفیه ... من که اون رو میشناسم !
واقعأ ماندگار بود !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد