دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

عرفان من



من،قسم خورده ی تنهایی بودم،تاریک بودم،مرا فرا خواندی...آری محبوبکم،تو مرا فرا خواندی پس با امیدی طلایی به سویت دویدم،و در غبار بی کسی تو را نیافتم...در بی کران پهنه ی آسمان غروب مثل پرستو گم شدم،گریه کردمو ابر شدم،ابری سرگردان،ابری بی سرزمین زآسمان رانده شدم،به کوه رفتم واسیر شدم،و حکم حبس ابدم در دادگاه سنگی کوهستان صادر شد... 

 و در آن شب مهتابی ماه را از دیده ی مشتاقان ربودم،آری،سارق شدم و عشق را از گدایان حقیقت ستاندم...من،در خواب ناز سحرگاهی مهی شدم و قلب سنگی کوهستان را ازتماشای جهان محروم کردم،به مانند حریری نازک بر تن کوهی بلند لباس پوشاندم،و به یاری محبت آزاد شدم...صدایت را شنیدم،پس به سویت دویدم،به شوق تو اشک شدم،باریدم،ولی تو را نیافتم.محبت را راندم،سنگدل شدم وبی رحم،دیوانه شدم،شورش کردم،وجهان را بر هم زدم،نسیم را وحشی کردم،طوفان را در آغوشم خواباندم،خورشید را به عزای ماه سیاهپوش کردم،کهکشانها را راکد،گرمای سوزان خورشید را جاری کردم،با آب و آتش به دشمنی پرداختم،پس جنگیدم،و در این نبرد من پیروزم،اما...پیروزی من به قیمت خاطره هاست،نابودی عشق و مرگ هرچه عاشق است،انجماد آتش است و سوزانی آب...  من پیروزم،و در این پیروزی غمگینم...به تو تنها ی من،نرسیدم هرگز،چون وصال تو محال است...تو دوباره خواندی ودلم را بردی،دل من سرمست شد،بی تاب شد،و به سویت آمد...من به سوی تو دویدم اما باز،تو را ای آرام جان ندیدم...من تو را ندیدم...بی طاقت شدم و از سر خشم بر ستاره ها مهر خاموشی زدم وزمین را از هستی راندم،دیگر نه زمینی نه آسمانی بود،هرچه را داشتم فدا کردم،جز...تنها دلخوشی ام،تنها هستی ام،تنها عشقم،صدایی که آرام آرام دروجودم رسوخ کرد"صدای تو"    در هستی به راه افتادم ودر جست و جوی معبودم تا آخر دنیا آمدم،ولی باز تو را ندیدم،با ضجه و التماس بر آخرین دریچه ی جهان مشت کوبیدم،کسی باز نکرد،پس با تمام وجودم فریادت زدم،باز نیامدی.به کجا میرفتم؟ آیا راهی مانده بود؟سینه ام را شکافتم و قلبم را بیرون کشیدم،از پرده ی قلبم ورقی،از جوهر خونم قلمی و از کورسوی چشمانم چراغی ساختم ونوشتم"به نام تو ای گمشده ی پیدایم،مینویسم که از دوری تو شیدایم،هستی را نیست کردم تا به تو رسم،اما وصال محال بود..."دیگر راهی نداشتم،نالیدم و آرزوی نیستی کردم ،اما...نیستی اقرار کرد در مقابلم هیچ است،و در آن هنگام فهمیدم که من از تو هستم،و تو همیشه هستی...مرا فراخواندی وبرای یافتنت خودم را گم کردم،و بودنی که با من نبود را یافتم،من به تو رسیدم،ولی دیگر منی وجود نداشت،با تو عجین شدم ولی نمیدانستم که وجودم از تو بود...آری...من از تو بودم و نمیدانستم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد