دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

من یک جهان سومی هستم


داشتم وبلاگ های دانشجویی رو نگاه می کردم خوردم به وبلاگ بچه های داروی تهران و از نوشته های یکی از دوستان
خوشم اومد. برای همین تو وب قرار می دم که دوستان هم استفاده کنند. طنزیه واسه خودش زندگی ما جهان سومی ها . بی خی دوستان عزیز سرهاتونو بالا بگیرید براساس رویات (البته منبع موجود نیست) ما ملتی هستیم با یک فرهنگ غنی با تاریخ ده هزار ساله !


 


 
مردم کشور ما به دو دسته ی کلی تقسیم می شوند:   

   دسته ی اول، کسانی اند که بویی از روشنفکری نبرده اند. این دسته از مردم عموما از سخنان و پندهای گذشتگانشان برای گذران زندگی استفاده می کنند و یک سری چیزهای سیاه و حرام می شناسند و یک سری چیزهای سفید و حلال. این افراد به هیچ وجه ادعای روشنفکری هم ندارند و عقیده دارند هرچیزی که روزی بد بوده، تا ابدالدهر بد است.

   دسته ی دوم، کسانی اند که فکر می کنند روشنفکرند! این افراد برنامه های تلویزیون ملی را قبول ندارند و سقف خانه هایشان آکنده از بشقاب (بخوانید: dish !) هایی با جهت گیری های مختلف است. این دسته از مردم همه چیز را سفید یا سیاه نمی دانند، بلکه معتقدند خاکستری، رنگ غالب است. حالا بعضی جاها پررنگ تر و بعضی جاها کم رنگ تر.

   افراد دسته ی اول غالبا در انتخابات، طرفدار کاندیدای اصول گرا هستند. زیرا این افراد از زندگی خود چیز زیادی نمی خواهند و با قناعت در سخت ترین شرایط نیز به راحتی می زیند و اعتراضی نیز به آن صورت نمی کنند، زیرا که از پیشینیان شنیده اند «زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد» و «تا شقایق هست، زندگی باید کرد»! اما افراد دسته ی دوم، از کاندیدای اصلاح طلب حمایت می کنند، زیرا خواهان شرایط بهتر در جامعه و آزادی بیشتر هستند. منتهی چون واقعا روشنفکر نیستند، درک نمی کنند که حتی اگر یک کاندیدای فوق اصلاح طلب هم رئیس جمهور شود، رژیم هنوز همان است و توجیهی برای رقص و پایکوبی در خیابان وجود ندارد!

   افراد دسته ی اول وابستگی عمیقی به صدا و سیما دارند! این افراد باور دارند، هرکس چادر به سر کند، «خوب» و هرکس شال قرمز به دور گردنش بیاندازد، «بد» است. این افراد می دانند که عبارات «دوست پسر» و «دوست دختر» بسیار زننده اند و همچنین هرکس از کراوات استفاده کند، اگر فرد خبیثی نباشد، حداقل غرب زده و جلف و خود فروخته است!! اینها قبول دارند که صحنه های خشنی که در فیلمها وجود دارد، حتما باید سانسور شود، حتی اگر صحنه ی انتقام Vito Corleone باشد از قاتل پدرش، در فیلم پدرخوانده 2! اما افراد دسته ی دوم، همانطور که اشاره شد، فقط برنامه های ماهواره های اجنبی را تماشا می کنند که سانسور هم ندارد و «آدم، فیلم حالیش میشه» و دو شبکه ی اول لیست favorites-شان، بی بی سی فارسی و صدای آمریکاست. این گروه حالشان از سریالهای فارسی به هم می خورد، به همین دلیل از صبح تا شب «فارسی1» تماشا می کنند، تا حدی که وقتی مادر روشنفکرنمایی (!) به پسر خردسالش، خبر حاملگی یکی از اقوام را می دهد، پسرک بعد از شادی، با کنجکاوی می پرسد «خب پدر بچه کیه؟!»!!!

   افراد دسته ی اول، کلا دنیای کوچکی دارند و با خبر «مستقل شدن ایران در ساخت اوره» که هیچ، با یک کیلو سیب زمینی مجانی هم خوشحال می شوند! اما افراد دسته ی دوم، چون می دانند کشورهای دیگر، ما را از همه چیز تحریم کرده اند، در زندگی شادی ای ندارند. پشت سر هم سیگار می کشند و مشروب می خورند و سعی می کنند هرطوری شده از این مملکت که «گور باباش» بروند و خلاص!

   من هم می نشینم و برای شما مطلب می نویسم و با دوست آمریکاییم که chat می کنم و به او می گویم که دیروز به ساحل دریا رفته بودم، با کمی مکث از من می پرسد: «زنها در آنجا، در ساحل هم از آن چیزهای بلند مشکی می پوشند؟!»


من، یک دانشجو هستم. خیلی دوست دارم همه بدانند دیگر «بچه» نیستم. پس دست رد به سینه ی هیچ چیز نمی زنم! چه سیگار، چه مشروب، ...

   من، یک دختر جوان هستم. به دانشگاه می روم، درسم را می خوانم، اما می دانم که باید حواسم باشد قبل از 24-23 سالگی «بله» بگویم، چون در غیر این صورت به من می گویند «ترشیده»!

   من، یک والد مسئولیت پذیر هستم. مشکلات فرزندم را به مهدکودک، مدرسه و تلویزیون می سپارم و ایمان دارم هر وقت معضل خاصی برایش به وجود آید، حتما با من در میان می گذارد. مستقیما وقت نمی گذارم تا با او خلوت کنم و به او گوش دهم، اما این، «مسئولیت پذیری» مرا خدشه دار نمی کند. مگر تامین خرج خانه کار راحتی ست؟!

   من، یک خانم خانه دار هستم. معتقدم چون دختر خاله ام تلویزیون 52 اینچ خریده، تلویزیون ما حداقل باید 53 اینچ باشد! تازه، حقوق شوهر او از شوهر من کمتر است!

   من، یک مغازه دار بین جاده ای هستم. برای هر کالا چند برابر قیمت اصلی پول می گیرم! چون می دانم جز مغازه ی من، هیچ مغازه ای این اطراف وجود ندارد!

   من، یک پزشک عمومی هستم. از آنجایی که این حرفه اشباع است، سعی می کنم با استخدام منشی های خوش-فنوتیپ (!)، جذابیت مطب را بیشتر کنم!

   من، یک راننده ی تاکسی هستم. احساس می کنم باید با همه ی سرنشینان خوش و بش کرد. اما اگر موقع پیاده شدن کمی درب را محکم ببندند یا پول خرد به همراه نداشته باشند، انواع فحش های ناموسی را غیابا تقدیمشان می کنم!

   من، یک شهروند عادی هستم. کافیست در نزدیکی من، تصادفی اتفاق افتد یا دعوایی سر بگیرد ( دعوا که خوب است: یکی صدایش را بلند کند! ) همانجا می ایستم و با لذت تماشا می کنم!  وقتی پشت ماشینم می نشینم، همیشه در اولین و آخرین ثانیه های قرمز شدن چراغ راهنمایی پدال گاز را محکمتر می فشارم و همواره نهایت استفاده را از بوق می کنم! هر روز اخبار ساعت 14 را تماشا می کنم تا  از اطلاعات مملکتم به طور کامل مطلع شوم!!

   من، یک رئیس جمهور هستم. دشمنان خود را به سه دسته تقسیم می کنم: «کسانی که دروغ می گویند»، «کسانی که می ترسند» و «دروغگویان ترسو»!!!

   من...

   یک جهان سومی هستم...



سلام دوستان

من رفتم توی Yahoo Answers و توی دو قسمت فرهنگ و سیاست، پرسیدم راجع به ایرانیا چی فکر می کنن و ازشون خواستم صادق باشن و  درضمن بهشون گفتم که اینارو جایی می نویسم! از قسمت فرهنگ فقط دو نفر جوابمو دادن ولی از قسمت سیاست هفده نفر و همشون هم آمریکایی بودن...

Dina معتقد بود که توی ایران هم مثل آمریکای خودشون، هم آدم خوب پیدا می شه و هم آدم بد.

Steven معتقد بود که ما «یه عده تفاله ی بی فرهنگ عرب» یم!!!

Maxwell معتقد بود که ما آدمهای شیک پوشی هستیم (!) که به اسم اسلام با زنها بدرفتاری می کنیم و دولتمون حقایق جهان رو از ما پنهون می کنه!

David میگه واقعا راجع به ایرانیا «فکر»ی نمی کنه! ولی اضافه می کنه احتمالا اکثر ما هم مثل خودشیم!

Sophie با فرستادن لینک یه ویدئو از YouTube که مربوط به تظاهرات 22 بهمن میشه، گفته: مرگ بر ایران!!!

Jim معتقده ما مردم سخت کوش و با نجابتی هستیم که مثل بقیه ی مردم دنیا یه زندگی امن و راحت می خوایم و اضافه می کنه که نمی شه بر اساس دولت یک کشور راجع به مردمش تصمیم گرفت.

Ranger Don میگه آمریکاییها از اسلام و ایران خوششون نمیاد و اضافه می کنه که اگه مردم ایران و سایر کشورها نتونن دولتو متقاعد کنن که دست از غنی سازی هسته ای برداره، آمریکا چاره ای نداره جز اینکه چراغ سبز رو به اسرائیل واسه منهدم کردن مراکز هسته ای ایران نشون بده!!!

یه دوست بی نامی هم میگه ما انسانهای خداپرست، با تبلیغات کنترل شده، نادان و ترسویی هستیم و به من هشدار داده اگه اینارو جایی درج کنم و Prime Leader خوشش نیاد، زندگیم به پایان می رسه!!!


http://answers.yahoo.com/question/index;_ylt=Aow5SbfGTCZvtPJmi.gYyijsy6IX;_ylv=3?qid=20100808091615AAfaDRm

http://answers.yahoo.com/question/index?qid=20100808091830AASsWrO&r=w




   من روزی چندین بار خدا را قسم می خورم و به خاطر هر موضوع بی ارزشی، پای «الله» را وسط می کشم، عمیقا اعتقاد دارم که خدا همه جا هست و همیشه ما را زیر نظر دارد، اما همواره منتظر ماه مبارک رمضان هستم تا کارت دعوت «میهمانی خدا» به دستم برسد!

   من لاف می زنم که روزه می گیرم، از اذان صبح تا مغرب چیزی نمی خورم و این کار بسیار سختی است! به همین دلیل، وقتی اذان می زند، جوری سفره ی افطار را ساندویچ می کنم و با محتویاتش می بلعم که ممکن است بعضی کوته نظرهای سطحی نگر فکر کنند اساس روزه گیری، که مبارزه با حرص در غذا خوردن است، را زیر پا گذاشته ام!

   من از 365.25 روز سال، کلا فقط در ماه رمضان نماز می خوانم ولی سعی می کنم حتما در روزهای مستحب هم روزه بگیرم تا کلی ثواب کرده باشم و بدون رد شدن از پل صراط، در فردوس جایم دهند!

   من، دروغ که... نمی گویم! شاید برخی اوقات... که آن هم حتما مصلحتی دارد!

   من دقیقا نمی دانم که روزه دار باید از چه کارهایی بپرهیزد اما مطمئنم که که مهمترینش، نخوردن و نیاشامیدن است!

   «زن خوبه! اگه خوب نبود که پیامبر چندتا نمی گرفت!»!!! (سریال زیر هشت)

 

* ایهام دارد!

 

...

 

ضمیمه:

   من چه جهان سومی باشم، چه نباشم، مهم نیست! مهم اینه که کشور ما، بعد از منچستر، پرطرفدارترین تیم دنیاست!!! اصلا مگه مهمه که بقیه راجع به ما چی فکر می کنن؟! مهم اینه که ما با خودمون خیلی حال می کنیم!!! یه تنه جلوی همه وا میستیم، بعد از اینکه اسرائیل رو از کره ی زمین Shift+Delete کردیم، می ریم حال بقیه ی لولو ها رو هم می کنیم تو کوزه!!! تازه اوره-مون رو هم دیگه وارد نمی کنیم!!! آمریکایی ها همه ابله اند!! به همین دلیل قابل فهم ترین کتابها رو می نویسن، که ما هم (که همه خیلی باهوشیم) اونا رو می خونیم، بعد بازم میریم بیوشیمی می افتیم!!! مهم اینه که تو وبلاگ چیزایی بنویسیم که به همه روحیه بده و خوشحالشون کنه و بشکن و بالا بندازن و (اوه اوه، داشت یادم می رفت!) علمی باشه!!! سیاسی هم نباشه تازه! منم همش می خوام خودنمایی کنم! آخه انقدر جا قحطه، من میام تو بلاگ، از این مطالب «مزخرف» می نویسم که همش خودمو به رخ بقیه بکشم! می خوام ایرانو بکوبم! دیگه ام وقتتونو نمی گیرم، برم غرب! (همونجایی که منو «زده»!!!)




مقدمه:

   من، امین محمدی نژاد رشتی، متولد آذر ماه سال 1369 هستم. من، در رشته ی داروسازی مشغول به تحصیل هستم و جزو نویسندگان وبلاگ می باشم. در کشور ایران به دنیا آمده ام. به این جملات می گویند fact ! حقیقتی که از نظر علمی قابل اثبات است. مانند اینکه: آب خالص، در فشار 1 اتمسفر، در دمای 100 درجه ی سلسیوس می جوشد. دسته ی دیگری از جملات نیز وجود دارند به نام opinion ! نظر شخصی هر فرد که می تواند از روی عقل، احساس، تجربه و ... بیان شود و برای هر شخص گستره ای نامتناهی را دربر گرفته که کاملا در طی زمان قابل تغییر است. مانند: من از احسان خواجه امیری خوشم می آید!

 

تنه ی اصلی:

   من می گویم سهراب، شاعر عاقلی ست، چون می گوید: « چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید... ». من می گویم سطحی نگری چیز خیلی بدیست. من دوست دارم کشورم را بسازم، اما حاضر نیستم برای این کار خود و یا کسانی که دوستشان دارم را به خطر بیندازم. من بدم نمی آید – در صورت مهیا بودن شرایط – از کشورم بروم، اما کشته مرده ی خارج هم نیستم! من می گویم ایران امروز مشکلات اساسی دارد و هرگز نگفتم آمریکا یا هر کشور دیگری بی نقص است و حتی بیان نکردم که از ایران بهتر است! من هرگز به کشورم، دینم و مردم کشورم توهین نکردم و فقط چیزهایی را عنوان کردم که به عینه دیده ام!

   من اسلام امروزی را چندان قبول ندارم، چون معتقدم تحریف شده! چه برسد به دینهای دیگر! به نظرم دستورات امروزی که به نام دین به ما ابلاغ می شود، فقط محض دور کردن ذهن ما از حقیقت زندگی ست. به نظرم «انسان بودن» با خواندن قرآن و نماز و روزه میسر نمی شود. تا وقتی فکرمان مشغول آن است که با کدام پا به دستشویی وارد شویم، به ذهنمان خطور نمی کند که با صداقت زندگی کنیم! من معتقدم اگر پیامبر امروز بین ما بود، شلوار جین به پا می کرد!!!

   من سهراب را دوست دارم، اما اگر جایی ببینم شعری گفته که مغایر عقاید من است، دلیلی نمی بینم که لزوما آن را درست پندارم! زیرا ممکن است شرایط او در آن زمان، خیلی با شرایط امروز من تفاوت داشته باشد و فقط نظر شخصی او این باشد. شاید حتی منظور او چیز دیگری باشد و من اشتباه برداشت کرده ام! اصلا از کجا معلوم خود او امروز – اگر بود – هنوز عقیده اش این بود؟!

من می گویم یک فرد را نه در یک کلمه و یک جمله، که حتی در یک کتاب هم نمی توان توصیف کرد. و مشکل به همین جا ختم نمی شود. زیرا حتی یک عمر هم برای شناخت یک فرد کافی نیست.  هر انسان مجموعه ای از اعتقادات، احساسات و اعمال است که همواره در حال تغییر اند. ممکن است آغاز یک روز برای من به طرز معجزه آسایی شاد و پایان آن به طرز فاجعه آوری غمناک باشد. من می توانم در یک برهه ی زمانی کوتاه، بخندم، گریه کنم، فحش بدهم، شعر بخوانم و ...!

   من می گویم اگر روزی کسی که خیلی دوستش داریم و کاملا به او اطمینان داریم، چیزی به ما گفت، واقعا دلیل محکمی برای قبول آن نداریم! چون هم ما یک «انسان» هستیم، هم او. چه برسد به کسی که نه دیده ام و نه هم صحبتش شده ایم! من می گویم هر روز آماده ی کشف موضوعات تازه باشیم، چون ممکن است روزی برسد که حتی ذره ای از اعتقاداتمان مفت هم نیرزد! این که دلیل نمی شود چون تا به حال کاری انجام نشده، امکانش وجود نداشته باشد!

 

موخره:

   من همانقدر که زندگی را دوست دارم، از آن بدم می آید! زیرا پر است از تناقض! و همه ی چیزهایی که به خوردتان دادم، فقط مشتی opinion بود!



پروژه ی این هفته: تعارف


   یک مکالمه ی معمولی بین دو دوست را در نظر بگیرید، که در آن، یکی، پس از اتمام کلاسی، می خواهد دیگری را با ماشین پدر و مادرش تا جایی برساند. (پدر و مادر داخل ماشین اند!)

 

در یک کشور خارجی (ترجیحا جهان اول!)

   فقط در صورتی تعارف صورت می گیرد که ورود دوست به ماشین، باعث ناراحتی کسی نشود، جای کسی تنگ نشود و همگی در mood سوار کردنش باشند و مسیر هم تقریبا یکسان باشند! شیوه ی تعارف:


-          هی، فلانی! ما داریم تا فلانجا می ریم، می خوای تو رو برسونیم؟

-          اشکالی نداره؟

-          البته که نه. بیا بریم!

و این بلندترین مکالمه ی ممکن است!!!

 

در ایران

   تعارف کننده هیچ کاری ندارد که در ماشین فضای کافی برای نشستن یک نفر وجود دارد یا خیر! اگر مسیرشان هم 180 درجه با دوستش فرق دارد، باز هم موردی ندارد! نه از آنجا که خیلی آدمهای خوش قلبی هستند، از آنجا که فکر می کنند اگر تعارف نکنند، خیلی کار زشت و بی ادبانه ایست!!!


-          آقا تو تا کجا میری؟

-          فلانجا! (180 درجه اختلاف جهت!)

-          بیا بشین، می رسونیمت! (جمله دستوری!!!)

-          نه بابا، زحمت نمی دم، عیبه، مامانت اینا نشستن!

-          خب نشسته باشن، به تو کاری ندارن که!

-          آخه راهتون کج میشه... نمی خواد بابا، یه تاکسی می گیرم میرم دیگه!

-          تعارف نکن، ما که این حرفا رو نداریم با هم...

[سوار شدن]


-          سلام، سلام. من شرمندم واقعا، ؟؟؟؟؟ جون اصرار کردن بیام، نمی خواستم مزاحم بشم.

-          چه حرفیه پسرم؟ خسته نباشی. تو ام مث پسر خودمونی. مزاحم چیه، مراحمی!

-          سلامت باشین! بازم معذرت می خوام، جاتونو تنگ کردم!

-          ای بابا، تو چقدر تعارفی هستی!

***

-          دستتون درد نکنه! لطف کردین واقعا!

-          خواهش می کنم، چه حرفیه؟! سلام برسون به خانواده!

-          بزرگیتونو می رسونم!

   پس از پیاده شدن پسر، او، همچنان احساس شرمندگی می کند و خانواده ی دوست، از ادب او تعریف می کنند در حالی که نیم ساعت دیرتر به مقصدشان می رسند!



پی نوشت: جملاتی از قبیل «خسته نباشید» و «دستتون درد نکنه» کاملا مختص زبان فارسی هستند و در هیچ زبان دیگری مرسوم نیست که پس از انجام کاری، از انجام دهنده، با دادن انرژی منفی تشکر شود!



پروژه ی این هفته: پارتی بازی

   من، یک فرد وظیفه شناس هستم. مدرک لازم برای اشتغال در حرفه ی مورد علاقه ام را نیز دارا هستم! به دنبال کار می گردم و پس از مدتی سردرگمی، موقعیتی می یابم. ته ریش می گذارم، لباس تمیز می پوشم، فرم پر می کنم، مورد مصاحبه قرار می گیرم، الی آخر! اما انتخاب نمی شوم! دوباره تلاش می کنم، چون باور دارم نابرده رنج، گنج میسر نمی شود. بعد از یک سری فرم پر کردن های متناوب و تماسهای تلفنی مکرر، به طور اتفاقی، از طریق یکی از اقوام یا آشنایان، با فردی آشنا می شوم که می تواند مرا صاحب شغلی کند! صحیح است که این کار، حرفه ی تخصصی من نیست، اما اعتقاد دارم می توانم آن را به درستی انجام دهم. هرچند افراد شایسته تری در اطرافم برای این کار وجود دارند.

   من، یک رئیس بانک هستم. با همت و کار مضاعف به این مقام رسیده ام. از ابتدا تنها حسابدار ساده ای بوده ام. روزی، یکی از دوستان قدیمی ام، که چندین سال بود از حالش خبری نداشتم، با من تماس می گیرد و پس از احوال پرسی مفصلی، اعتراف می کند که به مقداری پول، از برای وام، جهت امر خیری نیازمند است. من به او نمی گویم که برود فرم پر کند و منتظر نوبتش باشد. به او می گویم که شنبه ی هفته ی بعد، وامش حاضر است و او کلی برایم دعای خیر می کند.

   من، یک تاجر موفق هستم. پسرم، چند سال دیگر از دانشگاه فارغ التحصیل می شود. من، یکی از املاک خارج از شهرم را به دانشگاهی هدیه می کنم تا جوانان مملکتم درس بخوانند و ترقی کنند! کمی بیش از چند سال مذکور، پسرم، مدرکش را، با هر زوری که شده، می گیرد و بلافاصله برای بدست آوردن کرسی استادی در دانشگاه مذکور اقدام می کند. او از ابتدای ترم جدید مشغول به تدریس می شود!

   من، در کشوری زندگی می کنم که در آن روابط بر ضوابط ارجحیت دارند. ایرانی می تواند؛ به شرط اینکه «پارتی» داشته باشد! و چون کسی که پارتی دارد، به چیزی که می خواهد، می رسد، عموما کسانی که شایستگی بیشتری دارند، در حرفه ی تخصصی خود مشغول به کار نمی شوند و این سیکل، توسط فرد «پارتی دار» «حالا شاغل شده» بسیار روان، ادامه پیدا می کند و در واقع، سیستم، خودش را جلو می برد و کسی که جلوی چنین سیستمی قد علم کند، به دلیل استحکام پایه های آن، به راحتی حذف می شود.

من درد مشترکم، مرا فریاد کن...

 

برای مشاهده ی متن کامل شده ی این مطلب، توسط دوستم، رضا وطنی، به آدرس زیر مراجعه کنید:

https://www.facebook.com/note.php?note_id=146337632066306

 



پروژه ی دوم این هفته: روابط دختر و پسر

  در مملکت ما دختران و پسران از ابتدا در کنار یکدیگر بزرگ می شوند و اولین جرقه های روابط این دو جنس، در مهدکودک زده می شود! جایی که یکی، یواشکی، دیگری را «بوس» می کند و این بوسه آنقدر ساده و بی آلایش است که متحجرترین ذهن ها هم در آن ایرادی نمی بینند. نه شهوتی، نه قصدی، فقط احساسات پاک کودکانه.

   اما این روابط ادامه نمی یابند و با رسیدن به سن هفت سالگی، این دو موجود، هر یک به مدرسه ای می رود که در آن فقط همجنسان خود را می بیند. لااقل پسر بچه ها، معلم های خانم دارند! وگرنه از خشونت بیش از حد جوّ، فکر نمی کنم کسی به سلامت موفق به پاس کردن کلاس پنجم ابتدایی می شد!! در این مرحله، بچه ها یاد می گیرند که «پسرا با پسرا، دخترا با دخترا»!!! یعنی حتی در اعضای فامیل هم بین دخترها با هم و بین پسرها نیز با یکدیگر، باند (بخوانید: پیوند!) های خاصی شکل می گیرد! هر دو جنس درک می کنند که به دلیل شباهت های ظاهری، باید با همجنس های خود خیــــــــــــلی بیشتر از غیرهمجنس ها، معاشرت کنند و لابد به همین دلیل، مدارس مختلط نیستند دیگر!

   بچه ها بزرگتر می شوند و مدرسه عوض می کنند. حالا «راهنمایی» شده اند! اما هنوز هم در اطراف خود، فقط همجنس می بینند. گروههای دوستی، از مرحله ی «ابتدایی» پیچیده تر است و ممکن است بعضی بچه ها چیزهای جدیدی بدانند! روزهای اول خودم یادم می آید در دوره ی راهنمایی: گروهی از بچه ها، از بقیه می پرسیدند «شما می دونین چه جوری بچه به دنیا میاد؟»!!! خلاصه، در این مرحله عموما هرکسی که از قبل با اینترنت آشنا نبود، با آن انس می گیرد و پدیده ای به نام chat و جنس مخالف! دوست دارند on شوند و با یکدیگر گفت و گو کنند. ID رد و بدل می کنند! در این مرحله، باز، قصد و غرض خاصی وجود ندارد و قضیه، بیشتر، جنبه ی کنجکاوی دارد. یک سری حس های جدید کشف می شوند؛ مثل یک دریچه ی تازه!

   در دبیرستان، بچه ها «می دانند»! از یک سری پیچیدگی ها آگاه اند. فیلم  بیشتر می بینند، راجع به جنس مخالف با هم صحبت می کنند و به جذابیت هایش پی می برند. ID که قدیمی شده، الان شماره تلفن متداول تر است! شنیدن صدای جنس مخالف از پشت تلفن هم تجربه ی جالبیست! شاید کم کم دوستی شان به حدی برسد که بتوانند دیگری را BF و یا GF خود بنامند! و پزش را به دوستان دیگرشان بدهند! آزادترند. دروغ را به مراتب، بیشتر تجربه می کنند. تجربیات جدیدتر... یک جورهایی آب دیده می شوند! حالا نوبت چیست؟!...

   دانشگاه! بعد از 12 سال زندگی با همجنس ها، وارد فضایی می شوند که محدودیتش بسیار کمتر از مدرسه است. خیلی ها ممکن است دست و پایشان را گم کنند! خیلی ها هنوز به آن رشد فکری لازم نرسیده اند. اما چرا؟ مشکل از سیستم است یا از ما؟...




پروژه ی این هفته: کار خیر

   پسر یکی از اقوام، مجرده و سنشم خیلی کم نیست. مامان بنده یه دختریو می بینه که می پسنده! زنگ میزنه به مامان پسر مذکور و آی تعریف از دختر مذکور، آی تعریف که ...! حالا پسره اصلا دلش نمی خواد فعلا ازدواج کنه! مامان بنده یه عکس از دختر مذکور send می کنه و مامان پسر مذکور بعد از کلی جر و بحث با شاخ شمشادش، عکسو نشونش می ده! پسره ام پاهاش می لرزه و موافقت می کنه که حالا یه صحبتی بشه! صحبت می شه و دختره میگه نــــــه! حالا پسره شکست عشقی هم خورده!! دقیقا اینجاست که می گن «اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم»!

   من موندم، کی میگه اینطوری ثواب می کنن؟ آدم اول فکر می کنه، بعد عمل.

   بعد از یک روز بسیار متشنج و پر از خستگی، توی اتوبوس نشستی و نزدیکه روی صندلی بیهوش شی. یه آقای مسنی میاد کنارت وامیسته. چون می خوای ثواب کنی (!) پامیشی که آقاهه بشینه و 8 تا ایستگاه دیگه هم وزن بدنتو تحمل می کنی. بعد تا یک هفته زانودرد داری!

   من نمی گم ثواب نکن، بکن! ولی یک ساعت تفکر، بهتر از هفتاد سال عبادت با چشم بسته ست.

   یکی از دوستان رو می شناسم که ممکنه هر فسق و فجوری رو مرتکب بشه ولی به عینه دیده م که دوهزار تومنی داده دست گدا! آخه دوست عزیز، درسته که باید به بینوایان کمک کرد ولی... 1. از کجا معلوم اون واقعا نیازمند باشه؟ 2. از کجا می دونی نمیره با اون پول مخدر بخره، خودشو بدبخت تر کنه؟ و 3. خودت بیشتر اون دوتومنیو لازم داشتی به خدا!

   می گن «در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست» پس دو حالت وجود داره: یا این حرف غلطه، یا ما هنوز نمی دونیم چی خیره، چی شر! ما کلا دچار نوعی بیماری هستیم به اسم «ضرب المثل پرستی»! یعنی فکر می کنیم چون یه چیزی «قول معروف»ه، پس حتما درسته! چون یه چیزیو فلان شاعر گفته، پس حتما درسته! درسته ادبیات ما فوق العاده ست، ولی عصمت نداره که!




  این، آخرین مطلب «جهان سومی»ه. موضوعش هم چیزی نیست جز... زرنگی! این کلمه ممکنه هرجا معنی متفاوتی داشته ولی فقط یکی از این مفهوما مد نظر منه:

   سوار تاکسی می شم. 150 تومن میدم به راننده و می گم «بفرمایید آقا». آقا میگه «200 تومن میشه». منم 50 تومنو ازش می گیرمو یه صدی میدم.

   (زرنگی کرد! کجا؟! اینجا که من قبلا چندین بار این مسیرو رفتم و می دونم کرایه ش 150 تومنه، ولی چون «بفرمایید آقا»م ته-لهجه ی گیلکی نداشت، آقای راننده فکر کرد رشتی نیستمو نمی دونم چقدر باید بدم! موقع برگشت، یه راننده ی دیگه، ازم 150 تومن گرفت!) (اصـــــــلا نمی خوام وارد بحث «دروغ» یا «ماه رمضون» بشم!)

   راننده ی مذکور از چراغ قرمز رد میشه (زرنگ!) و بعدش به راننده ی ماشینی که نزدیکه از سمت راست بکوبه بهش فحش می ده!

   این فقط یه مدل زرنگیه! کافیه هر روز به دور و برمون نگاه بندازیم تا کلــــــــــــی آدم زرنگ ببینیم که فکر می کنن فقط عقل خودشون می رسه این کارارو بکنن! و «این کارا» عموما غیر قانونی ان. و اگه بیشتر دقت کنیم، می بینیم که این زرنگا تو زندگیشون به هیچ جا نرسیدن! علی رغم زرنگی مفرطشون!!




نظرات 2 + ارسال نظر
شادی سه‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:54 ب.ظ

واقعا جالب بود.ممنون
کاش حداقل میدونستیم با خودمون چند چندیم.......

مثل اون مردی که شب می خواد بخوابه با خودش فکر می کنه ریشش رو زیر لحاف بزاره یا روی لحاف

Alireza چهارشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:03 ب.ظ http://montazar15.blogsky.com

آقا من هیچی هاااااا... ولی قبول می کنی نسل امروز و افراد امروزی حوصله ای برای خوندن چنین متن های طویلی ندارن با اینکه خیلی مفید هم باشه ؟؟؟
به نظر من اونهایی که چنین متن هایی رو می خونن و مفید و مؤثر به نظرشون میاد مث ائلدار عزیز بهتر هست خلاصه اش کنن حداقل تا مطلب سریع تر انتقال پیدا کنه !

اگه با علاقه بخونی شیرین تر از قند به مضاق می شینه
همین 10 دقیقه از ضررهای شاید یک عمری جلوگیری می تونه بکنه

بلللللللللللللللللللللللللللللللللللللله !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد