دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

زنجیره عشق



یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم؟زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:” من چقدر باید بپردازم؟” 
ادامه مطلب ...

یادش بخیر...

 
یادتون تو دوران ابتدایی وقتی از امتحان برمیگشتیم خونه ازمون میپرسیدن

امتحانو چطور دادی....داد میزدیم...بـیـسـتــــــــــــــــــــــــــــ

به یاد اون روزا یک دقیقه سکوت لطفا
:(

لبخند دختر زیبا

لبخند دختر زیبا


در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ... و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. 
ادامه مطلب ...

مهربانی

  

مهربانی را اگر قسمت کنیم...

من یقین دارم به ما هم میرسد

آدمی گر ایستد بر بام عشق...

دست هایش تا خدا هم میرسد

چرا بهار؟

سلام
این روزها اگر قدمی از برج و باروی شهرهای آلوده و دود گرفته دور شویم
کمی بر سستی قدمها و اراده هایمان غلبه کنیم
پای خود را بر بلندی های اطراف شهر ها بگذاریم
و شیشه غبار گرفته عینکمان را بزدائیم؛
ادامه مطلب ...

جواب دندان شکن



روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : 
ادامه مطلب ...

از ماست که بر ماست


روزی روزگاری خانواده ای روستایی بود زن خانه کره درست می کرد و مرد کره ها را به بقالی شهر می برد ومی فروخت ومایحتاج زندگی خویش را تامین می کرد زن روستای کره ها در اندازه های یک کیلویی تهیه می کرد وبه همسرش می داد و مرد ان ها را به بقال می داد وبقال بدون انکه انها را اندازه گیری کند به حرف مرد اعتماد می کرد روزی بقال با خود اندیشید که بهتر است یکی از کره ها را وزن کنم تا ببینم مرد روستایی راست می گوید یا نه بقال کره را روی ترازو گذاشت و دید وزن ان 900 گرم است وخیلی عصبانی شد و سر مرد روستایی فریاد زد که چرا به من دروغ گفته ای  مرد روستایی گفت ترازوی ما سنگ ندارد و من یکبار از شما یک کیلو شکر خریدم و از ان یک کیلو شکر به عنوان سنگ ترازو  استفاده می کنیم وبقال دیگر حرفی برای گفتن نداشت