دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

حکایت رضای خدا

رضای خدا

مردی به خانه دوستش به مهمانی رفت میزبان که مرد فقیری بود تکه ای نان خشک جلوی میهمان گذاشت وگفت:مرا ببخش دوست عزیز !چیز دیگری ندارم که برایت بیاورم میهمان گفت: اگر با این نان

تکه ای پنیر هم بود خیلی بهتر می شد میزبان بلند شد و به بازار رفت و کتش را گرو گذاشت و تکه ای پنیر گرفت و به خانه اورد میهمان نان و پنیر را خورد وبعد گفت: خدا را شکر! من به هر چه خدا می دهد راضی هستم  میزبان گفت :اگر به هر چه خدا می دهد راضی بودی ان وقت کت من به گرو دیگران نمی رفت!

                                                            بر اساس حکایتی از جوامع الحکایات عوفی

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدیار شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:48 ب.ظ

سلام رضا خودتی تو که تو سایت حیدر بودی چی شد اومدی تو این سایت ای شیطون رشوه گرفتی

نه بابا چه رشوه ای من قبلا هم با این سایت همکاری می کردم

Deniz یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:44 ب.ظ

حکایت جالبی بود...
ممنون.

alireza دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:44 ق.ظ http://montazar15.blogsky.com

خیلیــــــــــــــم روک و بدون تعارف ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد