دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا
دانشجویان مدیریت ارومیه

دانشجویان مدیریت ارومیه

فرهیختـــگان امروز ؛ مدیـــران فردا

دانستنی های عاشورا



اولین شهید اهل بیت در کربلا


     وقتى که بیشتر یاران امام به شهادت رسیدند، «بنى هاشم» دور هم جمع شدند و با یکدیگر وداع کردند. در این موقع «على اکبر»، فرزند امام حسین (علیه السلام) پیش پدر آمد و اجازه گرفت تا به میدان برود. امام به او نگاه کرد و بى اختیار اشکش سرازیر شد و فرمود: «پروردگارا، تو شاهد باش بر این مردم که نوجوانى به مبارزه ایشان رفت که از نظر خِلقت و خوى و گفتار شبیه ترین مردم به رسول تو بود و رسم ما این بود که هر وقت اشتیاق به دیدار پیامبرت پیدا مى کردیم به روى او نگاه مى کردیم. خدایا، برکت هاى زمین را از ایشان ] دشمنان [ دریغ دار و آنها را به سختى پراکنده ساز و میان آنان جدایى انداز که هر یک به راهى رود، و والیان ] حاکمان [ را از ایشان راضى نگردان; زیرا ما را دعوت کردند که یاریمان کنند، ولى به جاى یارى، بر ما تاختند و به جنگ با ما پرداختند.»

     سپس امام اجازه داد تا على اکبر به میدان برود. على اکبر با شجاعت و قدرت شمشیر مى زد. حدود صد و بیست نفر از دشمنان را هلاک کرد. لشکریان عمربن سعد که از این وضع ناراحت بودند، اعتراضشان بلند شد و همه مایل بودند تا هر چه زودتر على اکبر کشته شود.  

     على اکبر تشنه بود و زخم هاى فراوانى در بدن داشت. نزد امام برگشت تا شاید تشنگى اش برطرف شود، اما در آنجا یک قطره آب هم نبود. على اکبر گفت: «پدرجان تشنگى مرا کُشت...» امام فرمود: «... چقدر نزدیک است تا به دیدار جدّت محمد ـ صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ـ نائل گردى و او از آن جام پُربهره و جاویدانش شربتى به تو بنوشاند که پس از آن هرگز تشنه نشوى».

     على اکبر به میدان برگشت. گروهى از لشکریان دشمن او را محاصره کردند. او با شجاعت و سرسختى به آنها حمله مى کرد، تا اینکه تعداد کشته هاى دشمن به دویست نفر رسید. در این حال «حَکیم بن مُنْقِذ عَبْدى» با نیزه بر پشت سر او زد و بقیه لشکر ـ که على اکبر را محاصره کرده بودند ـ با شمشیرهاى خود بر بدن او ضربه زدند و پاره پاره اش کردند.

     على اکبر بر زمین افتاد و فریاد زد: «سلام بر تو اى ابا عبدالله، این جدّ من، رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) است که از جام پُربهره خود مرا سیراب کرد، که دیگر هیچ وقت تشنه نخواهم شد. پیامبر مى فرماید: اى حسین، بشتاب بشتاب، که تو هم جامى ذخیره دارى و بیا تا همین ساعت آن را بنوشى.»

     امام که صداى فرزند را شنید با شتاب بالاى سر او آمد و فرمود: «خدا بکشد مردمى را که تو را کشتند. اى پسرم، چه جرئتى داشتند این مردم بر خدا و بر پاره کردن حرمت رسول خدا.» بعد سیلاب اشک از چشمان امام جارى شد و فرمود: «پس از تو خاک بر سر دنیا!»

     در این هنگام حضرت زینب (علیها السلام) خواهر امام حسین (علیه السلام) ، گریان از خیمه بیرون آمد و خود را روى بدن پاک على اکبر انداخت. امام خواهرش را به خیمه بازگرداند. به دستور امام جوانان بنى هاشم جنازه را به خیمه بردند. 

 

قاسم، فرزند امام حسن (علیه السلام)


     یاران امام یک به یک شهید مى شدند و امام تنهاتر مى شد. «قاسم»، فرزند امام حسن (علیه السلام) ، که نوجوانى بسیار زیبا بود، نزد امام آمد و خود را بر دست و پاى آن حضرت انداخت تا سرانجام اجازه گرفت به میدان برود. او علاقه زیادى به عمویش داشت.

     قاسم به میدان رفت و جنگ سختى با دشمنان کرد و سى و پنج نفر را به هلاکت رساند. در این وقت «عَمروبن سَعْدبن نُفَیْل اَزْدى» به قاسم حملهور شد و با شمشیر او را مجروح کرد. ناگهان قاسم فریاد زد: «اى عمو!»

     امام خشمگینانه به عمرو ازدى نگریست و چون شیرى خشمگین به او حمله کرد و دستش را جدا نمود. عمرو نعره کشید و جمعى از سپاهیان دشمن آمدند تا او را نجات دهند، امّا موفق نشدند و اسبها عمرو را لگدکوب کردند و او به هلاکت رسید.

     وقتى که گرد و غبار فرو نشست، امام بالاى سر قاسم آمد و فرمود: «این قوم که تو را کشتند از رحمت دور باشند و جدّ تو، در روز قیامت دشمن ایشان باد!» سپس امام او را بلند کرد و در آغوش خود گرفت; و او را پیش بقیه شهداى خاندانش به خیمه برد.


حضرت عباس، سقّاى تشنه لب


     حضرت عباس، برادر امام حسین و تکیه گاه آن حضرت بود. حضرت عباس تا آخرین نفس در راه یارى دین خدا جانبازى و فداکارى کرد. پدرش حضرت على (علیه السلام) و مادرش امّ البنین است و به خاطر زیبایى فوق العاده اش به «قمر بنى هاشم» لقب گرفت. حضرت عباس پرچمدار امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا بود و هنگام شهادتش امام حسین فرمود: «الآن کمرم شکست و چاره ام کم شد.»

     ظهر عاشورا، کودکان از خیمه هاى امام حسین (علیه السلام) فریاد مى زدند: «العطش!» حضرت عباس که طاقت دیدنِ تشنگىِ کودکان را نداشت تصمیم گرفت براى آنها آب بیاورد. به همین جهت در مقابل دشمن قرار گرفت و به عمربن سعد گفت: «این حسین پسر دختر رسول خداست که شما یاران و خاندانش را کشتید، و این زن و بچه او هستند که تشنه اند، آنها را سیراب کنید چون تشنگى دلهایشان را آتش زده...».

     شمربن ذى الجوشن جلو آمد و گفت: «اى پسر على، اگر همه زمین را آب بگیرد و در اختیار ما باشد، حتى یک قطره به شما نمى دهیم. مگر اینکه با یزید بیعت کنید.» صداى کودکان امام که فریاد مى زدند «العطش العطش!» به گوش حضرت عباس رسید و او بى درنگ بر اسب خود سوار شد و مَشک آب را بر دوش خود انداخت و با شهامت و شجاعت زیادى صف دشمن را شکافت و به کنار رود فرات رسید. از بسیارى تشنگى، دستهاى خود را زیر آب برد و مشتى آب گرفت تا بنوشد، ولى به یاد تشنگى امام و کودکان و زنان افتاد و آب را بر آب ریخت.

     مَشک آب را پُر کرد و خواست از کنار رود فرات دور شود که دشمن محاصره اش کرد. جنگ سختى آغاز شد و حضرت عباس، همچون شیرى شجاع، شمشیر مى زد و دشمنان را به خاک و خون مى کشید.

     عده اى از سربازان دشمن فرار کردند اما شخصى به نام «زَیْدبن رقاد جهنى» ـ که کمین کرده بود ـ از پشت سر ناجوانمردانه حمله کرد و دست راست حضرت عباس را برید. اما حضرت عباس اعتنایى نکرد و همچنان پیش مى رفت تا آب را به خیمه ها برساند. شخص دیگرى به نام «حَکیم بن طُفَیْل طائى» از کمین بیرون آمد و دست چپ آن حضرت را قطع کرد. حضرت عباس بَند مَشک آب را به دندان گرفت و سعى داشت آب را به کودکان و زنان برساند، اما ناگهان تیرى بر مَشک آب خورد و آب ها روى زمین ریخت و آن حضرت با ناراحتى ایستاد. در این لحظات یکى دیگر از دشمنان، عَمودى آهنى بر سر حضرت عباس زد و فَرقش را شکافت. در این هنگام از بالاى اسب بر زمین افتاد و فریاد زد: «عَلَیکَ مِنّى السَّلام یا اَبا عَبْدِاللّه; درود من بر تو باد اى اباعبدالله!»

     امام با دلى غمناک و اندوهگین، به بدن مقدس حضرت عباس نزدیک شد، خود را بر آن پیکر شریف انداخت و شروع به بوئیدن او نمود. اشک از چشم هاى امام مى بارید. این غم، براى امام سخت بود اما مى دانست که به زودى به برادرش مى پیوندد. امام با دنیایى غم و اندوه، از کنار بدن برادرش بلند شد و به طرف خیمه ها رفت. در این هنگام با دخترش «سکینه» روبه رو شد که فریاد مى زد: «عمو کجاست؟!»

     امام که غرق گریه و اندوه بود، خبر شهادت برادر را به او داد. خبر به حضرت زینب (علیها السلام) رسید. آن حضرت بى تاب شد و دست بر قلب خود گذاشت و فریاد زد: «واى برادرم، واى عبّاسم...!» امام نیز با خواهرش همدردى کرد.


نوزاد شیرخوار


     روز عاشورا یاران با وفاى امام به خاک و خون غلتیدند و امام تنها و بدون یار باقى ماند. امام به هر طرف که نگاه مى کرد، کشته هایى را مى دید که بر زمین افتاده اند، امام به میدان آمد و با صداى بلند فرمود: «آیا کسى هست که دشمن را از حرم رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) براند؟ آیا خدا پرستى هست که در راه کمک به ما از خدا بترسد؟ آیا فریادرسى هست که به امید ثواب خدا ما را یارى کند؟» این فریاد به گوش زنان رسید و صداى گریه آنها بلند شد. امام زین العابدین (علیه السلام) که با بیمارى در میان خیمه نشسته بود، با شنیدن صداى یارى پدر، از جا بلند شد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید تا به یارى پدر به سوى میدان حرکت کند. ولى تا چشم امام حسین (علیه السلام) به او افتاد و متوجّه شد که براى جهاد به طرف میدان مى آید از خواهرش خواست تا او را نگهدارد و از آمدنش به سوى میدان جلوگیرى کند تا زمین از نسل آل محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) خالى نماند. امّ کلثوم، امام زین العابدین (علیه السلام) را به خیمه بازگرداند.

     امام حسین (علیه السلام) جلو خیمه آمد و از حضرت زینب (علیه السلام) خواست فرزند کوچکش را بیاورد، تا با او وداع کند. وقتى که نوزاد شیرخوارش، «عَبْدُالله رَضیع» را در آغوش گرفت تا او را ببوسد، «حَرْمَلَةِ بنِ کاهِل اَسَدى» بهترین تیرانداز دشمن، تیرى به طرف آن نوزاد رها کرد و گلویش را پاره کرد. نوزاد مثل کبوتر، در آغوش امام، بال و پر مى زد. در این هنگام، امام نوزاد را به حضرت زینب داد، سپس دستهایش را زیر گلوى نوزاد گرفت، وقتى که دستهایش از خون پُر شد، آن خون را به آسمان پاشید و فرمود: «آنچه موجب تسلّى خاطر من است و تحمّل این مصیبت را بر من آسان مى گرداند این است که مى دانم هر چه بر من نازل مى شود، خدا مى بیند...».

     از آن خونى که امام حسین (علیه السلام) به آسمان پاشید، حتّى یک قطره هم بر روى زمین نریخت و این موضوع، از مسائل عجیب روز عاشورا است.


آخرین مرد میدان


     مؤمن از کوه سخت تر است. کوه هرچقدر محکم و مقاوم باشد، اما عاقبت در گذر زمان و با حوادث طبیعى چون باد و طوفان و باران و ... فرسوده مى شود، اما مؤمن در گذر ایّام، در حوادث و بلایا، چون فولاد آبدیده مى گردد و مانند الماس هرچه صیقل بخورد، شفاف تر و برّنده تر خواهد شد. هر شکست، مؤمن را براى مبارزه اى دیگر، نیرومند مى سازد و هر پیروزى، ایمان او را قوى تر مى کند. امام حسین (علیه السلام) در میدان جنگ با آنکه سپاه کوچکى را رهبرى مى کند اما محکم و استوار در برابر لشکر بیشمار یزید مى ایستد، در هنگام مبارزه، شاداب تر و بشاش تر از زمانى است که بیرون میدان ایستاده است. براى همین، دشمن را به تعجب وامى دارد. در حال جنگ با چنان روحیه اى شمشیر مى زند که هیچ کس تاب مقاومت در برابر ضربه هاى او را ندارد. و عاقبت وقتى دشمنان مى بیند رو در رو حریف او نمى شوند، از اطراف محاصره اش مى کنند و ناجوانمردانه او را از پاى درمى آورند.

     دشمن مى پندارد با مرگ امام حسین (علیه السلام) مبارزه او به پایان رسیده است، در لحظه اى که سر مقدس امام را از پیکر مطهرش جدا مى کنند همه نفس راحتى مى کشند. گویى کوه بزرگى را از سر راه خود برداشته اند، اما نمى دانند که اگر خواست خداوند نبود که حسین در این راه شهید شود، قادر نبودند کوچکترین آسیبى به او برسانند. از طرفى اگر امام حسین (علیه السلام) در برابر آن لشکر انبوه زنده مى ماند، همه مشرک مى شدند و مى گفتند «حسین خداست» بنابراین تقدیر الهى هم این بود که حسین (علیه السلام) در این راه کشته شود. زیرا هدف، زنده ماندن و زندگى کردن نبود، بلکه امام براى توحید و حکومت توحیدى آمده بود و بر اثر سلطه معاویه و همدستانش، دین خدا در معرض خطر جدى قرار داشت که راهى جز ایثار و فداکارى حسین و یارانش باقى نمانده بود.

     همه یاران امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسیدند و امام آخرین کسى بود که باید با دشمنان خونخوار مى جنگید. امام با زنها و کودکان خداحافظى کرد و به آنها سفارش فرمود تا صبر داشته باشند. «سکینه» دختر امام خیلى بى تاب بود، او امام را بسیار دوست مى داشت. امام او را به سینه چسباند و اشک چشم هایش را پاک کرد و او را دلدارى داد.

     سپس امام در آخرین ساعتهاى عمرِ شریفش، از اَهل حَرَم لباسهاى کهنه اى خواست تا زیر لباسهاى خود بپوشد که پس از شهادت، بدن او را برهنه نکنند.

     امام هنگام حمله به قلب سپاه شیطان، اشعارى حماسى و به یادماندنى خواند و مبارز طلبید. هر کس به جنگ امام مى آمد با شمشیر آن حضرت، به جهنّم مى رفت. امام تعداد زیادى از لشکر دشمن را به هلاکت رساند و بعد به طرف راست لشکرِ عمربن سعد حمله کرد، عده اى را کشت و سپس به سمت چپ حمله کرد.

     دشمن، با انبوه سپاهش، امام را محاصره کرد، امّا فرزندِ حیدر (علیه السلام) با دلاورى و شجاعت به آنها حمله مى کرد و دسته هاى هزار نفرى آنها را از هم مى پاشید و بعد به جاى خود بازمى گشت و مى گفت:

     «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه الْعَلىِّ الْعَظیم».

     امام براى اینکه زنان و کودکان محفوظ بمانند و از آنان نگهبانى کند، زیاد از خیمه ها دور نمى شد و هرگاه حمله مى کرد، به نزدیک خیمه ها بازمى گشت. شهامت و شجاعت امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا، یادآور دلاوریهاى پدرش حضرت على (علیه السلام) بود. دشمن مثل گله روباهى که از مقابل شیرى فرار مى کند، مى گریختند و هر کس مى ماند با اولین ضربت شمشیر امام کشته مى شد.

سماواتیان مات و حیران همه***سرانگشت حیران به دندان همه

که یارب چه زور و چه بازوست این***مگر با فلک همترازوست این

     حدود هزار و نهصد و پنجاه نفر از دشمنان به دست امام به هلاکت رسیدند. در این حال عمربن سعد به قوم خود گفت: «واى بر شما! آیا مى دانید با چه کسى مى جنگید؟ این فرزند على ابن ابى طالب است. پدرش کسى است که پدران ما را کشت، پس از همه طرف به او حمله کنید.» بى درنگ چهار هزار نفر، امام را هدف تیرهاى خود قرار داده و او را تیرباران کردند. دشمن تصمیم گرفت که ضربه اى روحى به امام بزند و او را از کار بیندازد. به همین جهت بین امام و خاندانش قرار گفت و میان آن حضرت با خیمه ها فاصله انداخت. امام با دیدن این صحنه فریاد زد: «اى پیروان خاندان ابوسفیان، اگر دین ندارید و از معاد و روز جزا نمى هراسید، لااقل در دنیاىِ خود آزادمرد باشید.»

     شمر فریاد زد: «اى پسر فاطمه چه مى گویى؟»

     امام فرمود: «من با شما مى جنگم، شما هم با من مى جنگید و زنان را گناهى نیست، پس تا جان در بدن دارم و زنده هستم به اهل بیت من تعرّض نکنید و با آنان کارى نداشته باشید.»

     شمر گفت: «حق دارى.» آن گاه فریاد زد: «از حَرَم این مرد دور شوید و با خودش کار داشته باشید، سوگند به جان خودم که او جنگجویى بزرگوار است.»

     دشمن، نهایت نامردى و پَستى را انجام داد. دیوانهوار، امام را محاصره کرد و مثل حلقه اى دورش را گرفت. تشنگى بر امام غلبه کرده بود. صحراى کربلا در آتش مى سوخت و گرما بیداد مى کرد. هر لحظه که امام اسب خود را به سمت رود فرات به حرکت در مى آورد، با حمله اى عمومى به آن حضرت، نمى گذاشتند به آب برسد.

     امام خود را به خیمه ها رساند و یکبار دیگر با اهل بیت خویش خداحافظى کرد و به آنها فرمود: «آماده باشید براى بلا; و بدانید که خدا نگهبان و حامى شما است و از شرّ دشمنان شما را نجات خواهد داد و پایان کارِ شما به خیر و خوبى است و دشمنانتان را به انواع گرفتارى ها عذاب خواهد کرد; و شما را نیز در عوضِ این بلا انواع نعمت ها و کرامت ها خواهد داد. پس زبان به شکایت نگشایید و چیزى نگویید که از قدر و منزلت شما بکاهد.» لحظاتى بعد امام به میدان برگشت.

     عمربن سعد مجدداً دستور حمله عمومى داد، صد و هشتاد نیزه دار و چهار هزار تیرانداز، به آن حضرت حمله کردند. ضربه هاى پى درپى بر بدن امام وارد مى شد و او را مجروح مى کرد. امام ـ که از مبارزه خسته شده بود ـ لحظاتى ایستاد تا رفع خستگى کند، اما ناگهان دشمن سنگى به پیشانى امام زد و پیشانى مطهرش شکست. خون از سر حضرت جارى شد. لباسش را کمى بالا آورد تا خونى که بر اثر برخورد سنگ بر چهره اش ریخته بود، پاک کند که ناگهان تیر سه شاخه زهر آلودى آمد و سینه امام را شکافت و قلب مقدّسش را پاره کرد. امام در این حالت فرمود: «بِسْمِ اللّه وَ بِاللّه وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّه». سپس تیر را از پشت خود بیرون آورد و خون جارى شد.

     زخمهاى بدن امام زیاد و سنگین شده بود. «صالح بن وَهَب مزنى» نیزه اى به تُهیگاه ]  پهلو، طرف راست یا چپ شکم  [ امام زد و آن حضرت از اسب بر زمین افتاد. در این هنگام، حضرت زینب (علیه السلام) از خیمه بیرون آمد و فریاد زد: «اى کاش آسمان بر زمین مى آمد! اى کاش کوهها خُرد و پراکنده صحرا مى شد!»

     شمر فریاد زد: «منتظر چه هستید؟» لشکریان عمربن سعد حلقه محاصره امام را تنگ تر و از هر طرف حمله نمودند. «زَرْعَة بن شَریک» ضربه اى بر شانه امام زد و شخص دیگرى شمشیرى بر کِتف دیگرِ آن حضرت فرود آورد، تا اینکه امام به رو افتاد، گاهى بلند مى شد و گاهى مى افتاد. «گودال قتلگاه» قیامت بود. آنگاه «سَنانِ بن اَنَس» نیزه اى بر گودىِ زیر گلوى امام زد، آن گاه نیزه خود را کشید و بر سینه آن حضرت زد. در همان حال، تیرى به سوى امام پرتاب کرد که در گلوى مقدّس امام قرار گرفت.

     امام تیر را بیرون آورد و دو دست خود را پر از خون کرد، بر صورت و ریش خود کشید و فرمود: «با این حال، که به خون آغشته ام و حقّم را غصب کرده اند، خداوند را ملاقات خواهم کرد.» در این هنگام عمربن سعد به «خُولى بن یَزید اَصْبَحى» گفت: «پیاده شو و کارش را تمام کن». خولى بالاى سر امام نشست ولى لرزه تمام بدنش را گرفت و برگشت. امام در آخرین لحظات، با خداى خویش مناجات و راز و نیاز مى کرد.

     عمربن سعد منتظر بود. «سنان بن انس» و «شمربن ذى الجوشن»، با کمک یکدیگر ـ در حالى که روى سینه امام نشسته بودند ـ سر مطهّر امام را جدا کردند. خون، گودال قتلگاه را گرفته بود. امام حسین (علیه السلام) با مردانگى و به دور از ذلّت و خوارى، در خاک و خون مى غلتید.

     امام در وقت شهادت، پنجاه و هفت سال از عمر شریفش گذشته بود. سال 61 هجرى، شاهد حادثه غم انگیز کربلا بود. در آن سال، سر امام را بالاى نیزه زدند و براى این پیروزى(!) شادى کردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد